سهراب سپهری
مــن در این خانه به گم نامی نمناک عــلف نزدیکم…..
من صدای نفــس باغچه را می شنوم.
و صــدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صــدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آبــ از هر رخنه سنگ ،
چک چک چلچله از سقف بهار…..
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشــق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح. ……
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
. . .
اعصابم بهم میریزد وقتی در مطلبی کسی کامنت نداده باشد.
شعر زیبا بود.