مطالعه افسانه ها و شناخت اساطیر ملل همانقدر که لذت بخش است می تواند اطلاعات جالبی از طرز تفکر مردم در تاریخ به ما بدهد. پیرو پست قبلی که در مورد آدم و حوا و باورهای رایج در مورد آفرینش انسان در میان ادیان دیگر بود، در این پست می خواهیم در مورد افسانه ای که در میان قبایل سرخ پوست در مورد آفرینش کائنات و زمین و خورشید است بپردازیم. این موضوع را در نظر داشته باشید که مطالبی که در ادامه می خوانید شاید از نظر ما انسان هایی که در قرن بیست و یکم زندگی می کنیم خیلی سطحی و غیر قابل باور باشد؛ اما این باوری بوده که در میان قبایل سرخ پوست و در هزاران سال پیش رایج بوده و به آن معتقد بوده اند. این افسانه ها با توجه به نیازهای گوناگون مخاطبان خود، پوست می‌اندازند و شکلی نو به خود می‌گیرند، حتی در ذهن زنان و مردان امروز از نو آفریده می‌شوند؛ افسانه‌هایی درباره زمین، روییدنی‌ها، گیاهان و جانوران، که پاره‌های مکمل قلمرو انسان به شمار می‌روند. این افسانه‌ها به زبان‌های باستانی روایت شده‌اند و در ضرب‌آهنگ طبیعت جریان دارند، طبیعتی که به راستی با محیط صنعتی و انسان ساخته مغایر است. این باورها ما را با تفکر این انسان ها و نحوه نگرش آنها به زندگی بیشتر آشنا می کند. سرخ پوستان معتقد اند که آفرینش کل کائنات به این صورت آغاز شده است که:

«بیش از آنکه زمینی و انسانی باشد روزی دو قو که در دریا شنا میکردند زنی را مشاهده میکنند که از آسمان در حال سقوط است.پس برای انکه زن آسیبی نبیند به هم پهلو دادند و زن به پشت آنها افتاد.انگاه به فکر افتادند که این زن را چه کنیم؟ تصمیم بر آن شد که جلسه ای بگذارند و با جانوران دریایی مشورت کنند.
سنگ پشت در این جلسه تمام هزینه های آن زن آسمانی را بر عهده گرفت.به شرط آنکه کسی گِلی فراهم اورد تا سنگ پشت پشتش را با آن بپوشاند تا زن آسمانی بتواند بر آن زندگی کند.غوک به زیر آب رفت و گل را آورد.ناگهان بر اثر حادثه ای گل بسیار زیادی بر پشت سنگ پشت افزوده شد و مانند جزیره ای شد.زن اسمانی پا بر جزیره نهاد و در انجا زندگی کرد.جزیره روز به روز گسترده تر میشد و سنگ پشت برای اینکه گاهی از این بار بزرگ خستگی را بدر کند تکانی به خود میداد و زمین لرزه از این حرکت پیدایی یافت.
مشکل تازه زن در ان بود که در تاریکی جزیره چیزی نمیدید و به دشواری راه میرفت.جانواران باز هم جلسه ای گذاشتند تا این مشکل را حل کنند و باز هم یک سنگپشت دیگر حل این مشکل را بر گردن گرفت.منتظر فرصت نشست تا در روزی که اسمان ابری بود خود را به ابر اویخت و بالا رفت و از ابر رشته برقی بیرون کشید و به خود وصل کرد تا به صورت گوی روشنی درآمد پس خورشید به وجود آمد.
اینبار نیز نقصی وجود داشت.چون خورشید که بر نقطه ای ثابت در آسمان بود انقدر تابید تا جزیره به زمینی خشک و بایر تبدیل شد.باز هم در جلسه جانواران تصمیم بر آن شد تا سنگپشت دیگری مامور بر این شود که خورشید را بجنباند.پس سوراخی در زمین کندند تا خورشید از سوراخ وارد شود و از ان سر دیگر بیرون آید.شب روز به وجود امد.پس از چندی سنگپشت ماه را به همسری خورشید برگزید و فرزندان آنها ستارگان پدید آمدند.
در همین روزگار بود که زن بچه دار شد.و دو بچه به وجود اورد نیک اندیش و بد اندیش. هردو کودک که از نسل خدایان بودند کوشش میکردند تا زندگی را برای خود و مردمان آینده بهتر کنند.هر چه نیک اندیش میساخت بد اندیش ضد آن را می افرید و عملش را تباه میساخت. نیک اندیش بهار تابستان رودخانه باران میساخت.بد اندیش زمستان و توفان های سرد و مرداب های متعفن.در نهایت جنگی میان دو برادر در گرفت و نیک اندیش پیروز شد.بد اندیش به زیر زمین تبعید شد و نیک اندیش به آسمانها رفت.»

شاید یکی از دلایلی که بومیان آمریکا اینقدر به طبیعت اهمیت می دهند همین باورها باشد. آنها برخلاف سفید پوست ها که کوهستان‌ها، رودها، صخره‌ها و ریگ‌ها را اشیایی بی جان می پندارند،  نیرویی راز گونه از دل طبیعت و از میان کوهستان‌ها، رودها، صخره‌ها و حتی در ریگ‌ها احساس می کنند و بر این باورند که  پاره‌های طبیعت در زهدان کیهان نهان‌اند، با نبض زندگی می‌تپند و همچون دارویی توان‌بخش‌اند.  چنان که ارنست کاسیرر آورده است: «جهان اساطیری بسا سیال‌تر و پر نوسان‌تر از جهان نظریه‌پرداز است… جهان اسطوره جهانی است نمایش‌وار، مملو از کنش‌ها، نیروها و قدرت‌های ستیزه‌گر. درک اساطیری همواره از این صفات عاطفی بارور است.». مطلب قابل تاملی که از دیدگاه آنها در مورد آفرینش وجود دارد همین اعتقاد به خدای نیک اندیش و بداندیش است که به نوعی وجه اشتراک میان همه باورها در مورد آفرینش است، چیزی که فرای از موقعیت اجتماعی، جغرافیایی و … در ذهن بشر وجود داشته است.