عشاق نامدار ایران و جهان با روایت داستان
عشاق (عاشقان) نامدار جهان
زوجهایی که ماجرا یا افسانه عشق آنها، از محدودهٔ زمانی و مکانیشان گذشته و شهرت ملی یا جهانی پیدا کرده است. در ادامه فهرستی از عشاق معروف جهان مورد بررسی قرار می گیرد.
(اگر موردی از قلم افتاد است در کامنت ها اشاره بفرمائید تا اضافه شود.)
عشاق ایرانی یا مربوط به ایران
امیر ارسلان و فرخ لقا (عشاق قدیمی افسانههای فولکلوریک ایران)
ارسلان، پسر “ملکشاه”، پادشاه روم، است. ملکه، همسر ملکشاه، هنوز ارسلان را در شکم دارد که فرنگیان به روم می تازند و آنجا را تسخیر می کنند و ملکشاه را به قتل می رسانند. ملکه جامه ی کنیزان می پوشد و همراه اسیران جنگ در راه فرنگ به جزیره ای می افتد و در آنجا، برحسب اتفاق، با خواجه نعمان، بازرگان مصری، آشنا می شود. خود را به او معرفی می کند و خواجه نعمان او را به عقد خود درمی آورد و به مصر می برد. ارسلان زاده می شود و به سرپرستی خواجه نعمان پرورش می یابد و تا سیزده سالگی چند زبان و علوم زمان را فرا می گیرد و در سوارکاری و تیراندازی مهارت می یابد. در نوجوانی، از سرگذشت و اصل و نسب خود آگاه می شود، روم را از چنگ فرنگیان بیرون می آورد و بر تخت سلطنت می نشیند و خواجه نعمان را وزیر خود می کند. در ماجرایی، تصویر “فرخ لقا”، دختر “پطرس شاه فرنگی”، را می بیند و دل به او می بازد و برای ازدواج با او راهی فرنگ، سرزمین دشمن، می شود.
اساس قصه را شرح همین دلدادگی و سفر ارسلان به فرنگ و کوشش او برای وصال فرخ لقا تشکیل می دهد. ارسلان در فرنگ با دو برادر پیر، که مانند او مسلمان اند، به نام های “خواجه کاووس” و “خواجه طاووس”، آشنا می شود. آنان تقیه می کردند و فرنگیان آنها را همکیش خود می پنداشتند. خواجه طاووس دروازه بان و خواجه کاووس صاحب تماشاخانه ای است. خواجه کاووس، ارسلان را به برادرزاده خود معرفی می کند و او، با نام مستعار “الیاس فرنگی”، در تماشاخانه خدمت می کند. الیاس فرنگی، در یکی از رساله های سلیمانیان عهد صفوی، نام یکی از استادان آینه ساز است و این نشان می دهد که آن ساخته تخیّل نقیب الممالک نیست. امیرارسلان از همان آغاز ورود به فرنگ در تاریکی شب به دیدار فرخ لقا می شتابد و در نهان به قصر او وارد می شود و در می یابد که فرخّ لقا نیز دلباخته اوست. آن دو در خلوت با یکدیگر ملاقات می کنند. ارسلان خواستار فرّخ لقا و داروغه پهلوان فرنگ را می کشد. پطرس شاه به جستجوی این قاتل ناشناس برمی آید. او دو وزیر دارد: یکی “شمس وزیر” که مسلمان و نیک سرشت است، امّا ناگزیر مسلمانی خود را پنهان می کند و دیگری “قمر وزیر” که بدجنس، فریبکار و جادوگر است، امّا مورد اعتماد شاه است. این بُن مایه نیز، که پادشاهی دو وزیر نیک و بد دارد، در قصه های عامیانه پیش از امیرارسلان به کار رفته است. قمر وزیر خود عاشق فرّخ لقاست و این را هیچ کس نمی داند. او که جادوگر است، فرخ لقا را طلسم کرده است تا او را به همسری خود در آورد. شمس وزیر با نیرنگ قمر وزیر به زندان می افتد. امیر ارسلان نمی داند که شمس وزیر دوستدار و قمر وزیر رقیب و دشمن اوست. ندانسته خود را به او می شناساند. قمر وزیر فرخ لقا را می رباید و پنهان می کند و ارسلان در جستجوی فرخ لقا بی قرار و غمگین رهسپار بیابان ها و سرزمین های عجیب و طلسم شده می شود. در ماجراهایی با جنیّان و پریان رو به رو می شود، به قلعه سنگباران می رود، فولاد زره دیو را می کشد و چون در می یابد که همه فتنه ها از جانب قلمرو وزیر است، راهنمایی شمس وزیر قمر وزیر را می کشد و فرخ لقا را می یابد. سرانجام پطرس شاه از او خشنود می شود و دو دلداده با هم ازدواج می کنند و امیر ارسلان با همسرش به روم باز می گردد .
بهرام و گل اندام (عشاق قدیمی افسانههای فولکوریک ایران)
در قسمت بهرام نامه یا هفت پیکر خمسه نظامی آنجا که از داستان بهرام و کنیزک خود بحث می کند : روزی بهرام گور ساسانی با کنیزک چینی زیبای خود به شکار رفت و گورخرهای زیادی صید کرد . با آنکه تمام ملازمان به مهارت و استادی بهرام در شکار گورخر آفرینها گفتند مع هذا از کنیزک صدایی برنیامد ودر مدح و ثنای شهریار ساسانی سخنی نگفت .
بهرام مدتی تامل کرد تا گورخری از دورپیدا شد و آن گاه به کنیزک گفت :« میل دارم این گور را به هر شکلی که دلخواه توباشد شکار کنم .» کنیزک از روی ناز و تکبر :
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
بهرام گورمهره ای در کمان گروهه نهاد و به دقت رها کرد تا درگوش گورخرجای گرفت ، حیوان بیچاره سم پای راستش را برای خاراندن به گوش خود نزدیک کرد تا مهره رااز گوش خارج کند . کنیزک گفت که آدمی در هر کاری اگرمداومت و ممارس کند مسلما ورزیده و کارآزموده خواهد شد چه کار نیکو کردن از پرکردن است .
شاه چون این سخن شنید خشمگین شد و کینه اورا به دل گرفت پس به سرهنگی که در التزام رکاب بود فرمان داد آن کنیزک جسور وفضول را گردن بزند .
کنیزک زیبا چون خود را در چنگ اجل و چنگال سرهنگ گرفتار دید به حال تضرع درآمد و از او خواست که در قتلش عجله نکند ، بعید نیست که شاهنشاه روزی از کرده پشیمان شود وترا که بی تامل اجرای فرمان کردی مورد خشم و عتاب قرار دهد ، اگر جانب احتیاط را مرعی داری و مرانکشی ، قول می دهم کاری بکنم و تدبیری بیندیشم که بهرام گورنه تنها خشمگین نشود بلکه ترا بیشتر از پیشترمورد تفقد ونوازش قراردهد .
سرهنگ درمقابل پیشنهاد کنیزک تسلیم شد و او را در قصری مشیدی که در خارج از شهر داشت سکونت داد تا پنهانی در زمره خدمتکاران کار کند وهویتش را مکتوم دارد .
این قصر سربه فلک کشیده شصت پله داشت و کنیزک از همان روزهای نخست گوساله ای را که تازه از مادر زاییده شده بود بر دوش گرفت و روزی چند بار به بالای قصر می برد و پایین می آورد ، گوساله بر اثر گذشت ایام و لیالی رشد می کرد و بزرگ می شد ولی چون به دوش کشیدن و بالا بردن آن همه روزه چندین بار تمرین و تکرار می گردید لذا رشد تدریجی گوساله تاثیری در دشواری حمل و نقل نداشت .
کنیزک چون موقع را مقتضی دید به سرهنگ تکلیف کرد که بهرام گور را را به هرطریقی که ممکن باشد روزی به این باغ و قصر شصت پله بیاورد . سرهنگ چنان کرد و روزی که بهرام به شکار گورخر می رفت او را برای چند دقیقه استراحت و تمدد اعصاب به باغ و قصرزیبایش دعوت کرد ومخصوصا داستان کنیزک و بردوش کشیدن گاو عظیم الجثه و بالا بردن از قصر شصت پله را شرح داد تا شاهنشاه ساسانی را تمایل و رغبت تماشای این صحنه دست داد.
پس بهرام گور به باغ آمد و کنیزک زیبا در حالی که روی خود را پوشانیده بود در مقابل بهت و اعجاب بهرام و ملازمانش گاورا بر دوش گرفت وبدون ذره ای احساس خستگی و ملالت خاطر آن را از شصت پله به بالای قصر برد و بازگردانید .
بهرام به روی خود نیاورد وگفت :« می دانم چگونه به این عمل خطیر و شگرف دست یافتی .این گاو را از زمانی که گوساله نوزاد بود بر دوش گرفته به بالای قصر بردی و چون در این کار از تمرین و مداومت دست نکشیدی لذا رشد گوساله در تصمیم و توانایی توخدشه وخللی وارد نساخت وگرنه خود بهتر می دانی که این از قدرت و زورمندی نیست بلکه مولود تعلیم و تمرین و مداومت می باشد » کنیزک زیبا که به انتظار چنین سوال و استدلالی دقیقه شماری می کرد بدون تامل و در لفافه طنز وتعریض جواب داد :« شهریارا ، اگر زن ضعیف الجثه گاوی را بر دوش بگیرد و به بالای قصر شصت پله ای ببرد اعجاب و شگفتی ندارد ومولود تمرین و ممارست باید تلقی کرد ولی اگر شاهنشاه سم و گوش گورخری را به هم بدوزد نباید نام تعلیم و ممارست بر آن نهاد ؟!»
بهرام گوربه فراست دریافت که این همان کنیزک زیبای چینی است . پس در کنارش گرفت و از آنچه گذشت عذر خواست . سرهنگ را نیز که در قتل کنیزک شتاب زدگی نداده بود مورد تفقد و نوازش قرار داد .
از آن تاریخ عبارت کار نیکو کردن از پرکردن است که از واقعه شیرین و جذاب بهرام گور و کنیزک چینی ریشه و مایه گرفته است به صورت ضرب المثل درآمده مورد استناد وتمثیل قرار گرفته است.
بیژن و منیژه (عشاق مطرح در شاهنامه فردوسی)
شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پرده دار آمد و گفت که عده ای از ارمانیان به درگاه آمده اند پس شاه بر تخت نشست و آنها را پیش خواند . آنها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمده ایم .
در شهر ایران بیشه ای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آنسو آمد و این بیشه را اشغال کرده اند و تمام درختان را به دو نیم کردند و همه چیز را از بین می برند . شاه خوان زرینی پهن کرد و از هر گونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگامهای زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت : هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند . در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت . گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت : پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر . بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت : ای پدر تو گمان می کنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست . درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم . شاه شاد شد و به گرگین گفت : بیژن به راه ارمان آگاه نیست تو هم راهنمایش باش و یاریش بده .
بیژن و گرگین به راه افتادند و به آن بیشه رسیدند . بیژن گفت : وقتی من گراز را دنبال کردم تو نزد آبگیر بایست و با گرز بر سرش بکوب و هر کدام از چنگم رها شد تو سر از تنش جدا کن. گرگین گفت : شاه تمام سیم و زر را به تو داد پس نباید از من کمک بخواهی . بیژن متعجب شد و با ناراحتی به بیشه رفت و کمان را آماده نمود و تیراندازی کرد سپس با خنجر به دنبال خوکها رفت . گرازی جلو آمد و زره بیژن را درید که بیژن با خنجر او را دو نیم کرد . گرازها که تنشان پر از تیغ شده بود توان حرکت نداشتند پس بیژن سرشان را با خنجر می برید و به فتراک اسبش می بست تا دندانهایشان را نشان دهد .
گرگین که چنین دید رشکش آمد و ترسید وقتی نزد شاه رسیدند بدنام شود پس نیرنگی به کار بست و گفت : من مدتی در اینجا بوده ام . در اینجا دشتی است زیبا و مشکبوی که پریچهرگان در آن هستند و منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است . او دختری زیبا با چشمانی خمار و قدی چون سرو و مویی چون مشک و لبی پر است .
بهتر است به آن دشت برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و بعد نزد شاه برگردیم . بیژن از روی جوانی و خامی پذیرفت و هر دو به راه افتادند . گرگین گفت : من بروم از ترکان آگاهی یابم و به آنجا رفت . بیژن کلاه پدر بر سر گذاشت و لباس پوشید و به بیشه قدم نهاد و به نزدیکی خیمه منیژه رفت و زیبارویان بسیاری را در آنجا یافت که منیژه در بین آنها چون خورشیدی می درخشید وقتی منیژه از دور او را دید از او خوشش آمد دایه را نزد او فرستاد و گفت : از او بپرس تو کیستی ؟ آیا سیاوش زنده شده است یا پریزاد هستی؟ نامت چیست و از کجا می آیی ؟ دایه پیام منیژه را به بیژن رساند . بیژن خندید و گفت : به او بگو نه سیاوش هستم و نه پریزاد بلکه من از ایران می آیم و بیژن پسر گیو هستم و از جنگ گرازان آمده ام . اینجا آمدم تا شاید چهره دختر افراسیاب را ببینم. سپس گفت : ای زن تو کاری کن که من نزد دختر افراسیاب بروم و او با من به مهر و محبت رفتار کند . دایه با منیژه صحبت کرد و منیژه پیام فرستاد و او را نزد خود خواند و بیژن به خیمه او رفت. منیژه به پیشوازش آمد . شاد بودند و رود می نواختند و می مینوشیدند . سه روز گذشت و موقع رفتن شد . منیژه ناراحت بود پس به کنیزانش دستور داد دوای بیهوشی به بیژن خوراندند و او را در عماری خود قرار داد . وقتی به شهر رسیدند چادری بر بیژن پوشاند و او را به کاخش برد . وقتی بیژن به هوش آمد و خود را در کاخ افراسیاب و در کنار منیژه دید به خود پیچید و به خدا پناه برد و بر گرگین نفرین کرد . منیژه گفت : دلت را شاد کن و آسوده باش . بیژن مدتی با منیژه گذراند ولی دربان بالاخره پی برد که مردی در حرمسرا است و فهمید او کیست پس نزد شاه رفت و به افراسیاب گفت : دخترت جفتی از ایران را برای خود یافته است . افراسیاب متعجب شد و قراخان سالار را پیش خواند و گفت : چه کنم ؟ قراخان گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن .
افراسیاب گرسیوز را فرستاد تا کاخ را محاصره کند و اگر بیژن را دید نزد او بیاورد . وقتی گرسیوز به در کاخ رسید و صدای چنگ و رباب را شنید و در را بسته یافت در را از جا کند و بیژن را در میان زیبارویان دید . گفت: ای بخت برگشته به چنگ شیر افتادی و دیگر خلاصی نداری . بیژن به خود پیچید که چگونه برهنه رزم کنم ؟ همیشه در کفش خنجری داشت پس خنجر کشید و در خانه را چون سپر به دست گرفت و گفت :من بیژن پسر گیو پهلوان هستم و اگر بخواهی بجنگی من هم می جنگم و فراوان از شما را می کشم . تو از شاه توران بخواه که از خونم بگذرد . گرسیوز خنجر او را دید و با نرمی سوگند خورد که کمکش کند و خنجر را با چرب زبانی از چنگش درآورد و او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد . افراسیاب گفت : شایسته است راستش را بگویی که اینجا چه می کنی ؟ بیژن همه ماجرا را بازگفت اما افراسیاب باور نکرد . بیژن گفت : من دست بسته هستم اگر راست می گویید دستم را باز کنید تا ببینید چه بلایی بر سر همه سپاهت می آورم. افراسیاب عصبانی شد و به گرسیوز گفت :برو و او را به دار بزن . بیژن می رفت و افسوس می خورد که دریغا که دیگر گیو و شاه و رستم را نمی بینم . ای باد پیام مرا به شاه ببر و بگو که بیژن به سختی افتاده است و اسیر شده . به گودرز برسان که گرگین چه کرد و به گرگین بگو که آن دنیا جواب مرا چه می دهی ؟
خداوند بر جوانی بیژن رحم آورد و پیران که از آنجا میگذشت او را دید و پرسید : شاه قصد هلاک چه کسی را دارد ؟ گرسیوز ماجرا را بازگفت . پیران نزد بیژن رفت و بر او رحمش آمد پس نزد شاه رفت و به پایش افتاد . شاه خندید که چه می خواهی ؟ زر و گوهر یا لشکر ؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم . پیران گفت : برای خودم آرزویی ندارم به یاد داری بسیار پندت دادم که سیاوش را مکش که به تو بد می رسد و تو نپذیرفتی ؟ اگر خون بیژن را بریزی دوباره همان بدبختی گریبان ما را می گیرد . افراسیاب گفت : نمی دانی بیژن چه کرده است و با دخترم چه رسوایی به بار آورده اگر او را رها کنم همه جا نام مرا بر زبانها می اندازد و آبرویم می رود . پیران گفت : او را به بند کن . شاه پذیرفت و به گرسیوز گفت :دو دستش را با غل و زنجیر ببند و سرنگون در چاهی رها کن تا دیگر خورشید و ماه را نبیند و سنگی که از آن اکوان دیو بود بر در چاه قرار بده و بعد نزد منیژه برو و او را از تاج و تخت دورکن و بگو تو مایه ننگ ما هستی و می توانی نزد محبوبت بر سر چاه بمانی . گرسیوز چنین کرد . منیژه افتان و خیزان بر سر چاه گریه می کرد و از هر دری نانی می گرفت و از سوراخ چاه به بیژن میداد . گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند ولی اثری از او نیافت. از کارش پشیمان شد و به دنبال بیژن رفت ولی در بیشه اثری از بیژن ندید . فقط اسب بیژن آنجا بود پس به ایران شتافت .وقتی شاه فهمید که بیژن با گرگین نیست نخواست به گیو اطلاع دهد ولی گیو هم از موضوع باخبر شد و گریان آمد تا ببیند چه بلایی به سر بیژن آمده است. گرگین به گیو گفت : او از اسب افتاد و در خاک سرش از تن جدا شد و مرد . گیو گریان شد و مویه سردادو شرح ماجرا را از گرگین پرسید . گرگین گفت : همه
گرازها را کشتیم و به سوی ایران آمدیم گوری از مرغزار آمد و گویی از نژاد رخش بود و همچون باد می تاخت . بیژن کمند کشید که او را بگیرد ناگاه دیدم اثری از بیژن نیست و تنها اسبش را یافتم . مدتی منتظر ماندم اما چون می ترسیدم برگشتم چون گور همان دیو سپید بود. وقتی گیو این سخن را شنید فهمید که دروغ می گوید و می خواست او را بکشد اما با خود گفت چه فایده بیژن که زنده نمی شود صبر می کنم تا این سخن را نزد شاه بگوید و کناهش آشکار شود . گیو گریان نزد شاه رفت و موضوع را گفت و داد خود را از گرگین طلبید . شاه رنگش پرید و به خاطر بیژن دلتنگ شد و به گیو گفت نترس که موبد به من گفته که بزودی به توران لشکر می کشم و آنجاست که من بیژن را می یابم و او نیز به کینخواهی سیاوش می جنگد . وقتی گرگین به درگاه شاه رسید دندانهای گراز را در برابر شاه قرار داد . شاه از بیژن پرسید و گرگین دوباره همان دروغها را گفت . خسرو دستور داد تا او را به بند کشند و سپس سوارانی فرستاد تا از بیژن آگاهی یابند . شاه به گیو گفت باید تا فروردین صبر کنیم تا من در جام نگاه کنم و جای بیژن را بیابم . سوارانی که به توران فرستادند نشانی از بیژن ندیدند . وقتی نوروز شد شاه جام را آورد و در آن نگریست و همه هفت کشور را زیر نظر گرفت تا به گرگساران رسید و بیژن را در چاهی بسته یافت و دختری از نژاد کیان به او غذا میرساند و کمکش می کرد پس شاد شد که بیژن زنده است و به گیو گفت : نامه مرا نزد رستم ببر و بگو فورا بیاید . گیو به سیستان رفت . وقتی زال گیو را پژمرده دید از حالش پرسید و از ایرانیان سؤال کرد و گیو ماجرا را بازگفت . زال گفت : دمی بیاسا تا رستم از شکار برگردد . رستم آمد و گیو از او کمک خواست و نامه شاه را به او داد . رستم گریان شد چون همسرش خواهر گیو بود و فرامرز را از او داشت و از آنسو دخترش همسر گیو بود و بیژن نوه رستم بود .
گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند . خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت : هرچه از سلاح و اسب و لشکر می خواهی در اختیار توست . از آنسو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت :بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم . رستم به فرستاده گفت : به او بگو تو مکر بکار بردی اما با اینحال من از خسرو می خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رها شده ای وکرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش . رستم درباره گرگین با شاه سخن راند . شاه گفت : سوگند خورده ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم . رستم گفت : شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت . شاه به رستم گفت : چگونه می خواهی به توران بروی ؟ رستم پاسخ داد : باید خود را به شکل بازرگانان درآورم .
شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت : از لشکر هزار سوار برگزین . سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند . بدینسان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت براه افتادند . در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود .وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت . پیران گفت : کیستی و از کجا می آیی ؟ پاسخ داد : بازرگانی هستم از ایران که به تور آمدم تا خرید و فروش کنم و امید دارم شما مرا حمایت کنید . پیران گفت : برو که در شهر در امان هستی و کسی با تو کاری ندارد .خبر رسید که کاروانی با بار گوهر از ایران آمده است و در سرای پیران خانه دارد و خریداران گروه گروه به آنجا میرفتند . منیژه هم باخبر شد و نزد رستم رفت و با اشک چشم می گفت : چه آگاهی از سپاه شاه و گیو و گودرز داری ؟ آیا آنها نمیدانند چه بلایی سر بیژن آمده است و او زنجیر شده در چاه است و من از ناله های او چشمی گریان و دلی پر درد دارم ؟ رستم ترسید که کسی او را بشناسد پس بانگ زد که من کسی را نمی شناسم نه خسرو نه گیو نه گودرز . راهت را بگیر و برو . منیژه به رستم نگاه کرد و زار گریست و گفت : اگر حرف نمی زنی مرا از پیش خود مران که دلی پر درد دارم . آیا آئین ایرانیان این است که با درویش و دردمند اینگونه برخورد کنند ؟ رستم با نرمی با او سخن راند که من آنها را نمی شناسم و بعد پرسید : چه بلایی سر تو آمده است ؟ چرا از ایران و شاه آنجا می پرسی ؟ منیژه همه ماجرا را تعریف کرد و از بدبختی بیژن سخن راند و گفت : اگر به ایران رفتی به درگاه خسرو برو و به آنها بگو که بیژن اینجاست . رستم به منیژه غذا داد و مرغی را در نان پیچید و بدون اینکه منیژه بفهمد انگشتر خود را در آن نهاد و گفت : این را برای آن بیچاره که در چاه است ببر . منیژه غذاها را برای بیژن برد و به او داد. بیژن به غذا نگریست و به منیژه گفت : این غذاها را از کجا آوردی ؟ منیژه گفت : از بازرگانانی که از ایران آمده اند گرفته ام. بیژن انگشتر را دید و شناخت و خندید . منیژه گفت : چه جای خندیدن است ؟ بیژن گفت : اگر وفادار باشی همه چیز را به تو می گویم . منیژه نالید : من به خاطر تو همه چیزم را از دست دادم و پدرم از من بیزار شد حالا تو هم به من بدبین هستی ؟ بیژن پوزش طلبید و گفت : آن مرد برای نجات من آمده است پس نزد او برو و نهانی به او بگو که اگر خدای رخشی خود را معرفی کن . منیژه آمد و پیام بیژن را به رستم داد . رستم فهمید که بیژن همه چیز را به منیژه گفته است پس گفت : آری تو رازدار باش و اکنون هیزم در آن بیشه جمع کن و شب که شد آتشی برافروز تا من راه را پیدا کنم . منیژه شاد شد و پیام را نزد بیژن برد . بیژن شاد شد و خدا را شکر کرد و به منیژه گفت : ای یار وفادار که همچون پرستاری در کنارم بودی و از همه چیز خود گذشتی اکنون این رنج را هم به خاطر من قبول کن . منیژه شروع به کار کرد و هیزم تهیه نمود و شب که شد آتش افروخت . تهمتن با هفت گرد دلیر به راه افتاد و به سر چاه رسید و به آنها گفت : سنگ را از چاه بردارید اما آنها هرچه کردند نتوانستند . پس رستم پیاده شد و سنگ را برداشت و به طرفی پرتاب کرد سپس بر سر چاه آمد و با بیژن صحبت کرد و حالش را پرسید سپس گفت : من فقط یک چیز از تو می خواهم و آن اینکه کینه گرگین را از جان به در کنی . بیژن گفت : تو چه میدانی که او با من چه کرد ؟ رستم گفت : اگر قبول نکنی تو را از چاه بیرون نمی آورم . بیژن پذیرفت و رستم او را از چاه بیرون کشید . بیژن با تن برهنه و موی و ناخن دراز و روی زرد بود . رستم زنجیرهایش را پاره کرد و به سوی خانه برد. به یک دستش بیژن بود و در دست دیگرش منیژه قرار داشت . تهمتن گفت تا او را شستند و جامه پوشاندند. گرگین نزد او آمد و از بیژن پوزش خواست و بیژن از گناهش درکذشت . رستم سلیح نبرد پوشید و از بر رخش نشست و با دیگر سواران مهیا شد و به بیژن گفت : تو با اشکش و منیژه برو که بسیار رنج دیده ای و توان جنگ نداری . من امشب باید انتقام سختی از افراسیاب بگیرم . بیژن قبول نکرد و گفت : من هم می توانم بجنگم پس رستم و یاران رفتند و بارو بنه را به اشکش سپردند پس به درگاه افراسیاب رسیدندو سر از تن همه سران جدا نمودند . رستم از دهلیز فریاد زد که خوابت بر تو ناخوش باد تو بخوابی و بیژن در رنج باشد ؟ پس بدان که رستم آمده و بیژن را نجات داده است و تو باید بدانی کسی به دامادش زیان نمی رساند . افراسیاب بانگ زد و تورانیان را صدا کرد اما پهلوانان همه غنائم و پریچهرگان افراسیاب را برداشتند و به راه افتادند . سپس رستم به سپاهی که بیرون شهر بود پیام فرستاد که مهیای کارزار شوند . وقتی خورشید سر زد سپاهی بسیاری از تورانیان آماده شده بودند . به رستم خبر دادند که زودتر آماده شو که تعدادشان بیشتر می شود . اما او گفت : باکی نیست پس باروبنه را با منیژه گسیل کرد و خود آماده جنگ شد . در راست سپاه اشکش و گستهم و در چپ رهام و زنگه بودند و خودش با بیژن و گیو در قلبگاه قرار گرفتند .
افراسیاب از دیدن رستم غمگین شد در چپ لشکر پیران را قرار داد و در راست هومان بود و قلب را به گرسیوز و شیده سپرد و خود نظاره می کرد .
رستم بانگ زد که چرا خودت دل جنگ نداری و کنار نشسته ای ؟ خجالت نمیکشی ؟ افراسیاب لرزید و به یاران گفت که بکوشید تا او را نابود کنید پس جنگ سختی درگرفت و رستم هرسو که میرفت سواران پراکنده می شدند. پس اشکش از راست به گرسیوز حمله برد و گرگین و رهام و فرهاد چپ لشکر توران را نابود کردند و بیژن به قلب حمله برد . افراسیاب که چنین دید سوار اسب شد و گریخت . رستم تا دو فرسنگی او را تعقیب کرد . سپس به لشکرگاه برگشت و غنائم را جمع کرد و نزد شاه رفتند وقتی شاه از ماجرا اطلاع یافت شاد شد و به استقبالشان رفت و رستم را در بر گرفت و برآنها آفرین گفت. خسرو جشنی بیاراست و همه را بار داد و سپس مال و خواسته و خلعت فراوان به رستم و سپاهیان بخشید و رستم به زابل برگشت. شاه به دیگر بزرگان هم هدیه های فراوان بخشید و سپس بیژن را فراخواند و از رنج و تیمارش پرسید و بیژن همه را باز گفت و از ناراحتیهای منیژه و وفاداری او یاد کرد .
پس شاه مال و خواسته فراوانی به بیژن دادو گفت که نزد منیژه ببر و با او به مهر رفتار کن و با هم به شادی و خرمی زندگی کنید .
خسرو و شیرین (عشاق داستانی از نظامی گنجوی)
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم میشود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میکند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میکند: اسب خسرو را میکشد؛ غلام او را به صاحب باغی که داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میکشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان که دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میکرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میکند و به واسطهی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مکانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میکند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میکند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن میکند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میکند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او میکوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میکرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میکند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک مینماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت میکند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست؟؟؟
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمیتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میکند که ادراک از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی که از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه میزد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاک میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترک غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او مینویسد و به یادش میآورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایتها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأکید میکند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میکند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو که معشوق را در کنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میکند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
زال و رودابه (از شاهنامه فردوسی)
در زمان پادشاهی منوچهر، سام نریمان سردار و پهلوان ایران زمین، حاکم زابلستان است. او صاحب پسری سپیدموی میشود. سام که این نقص مادرزادی کودکش را ننگی برای خود میشمارد؛ دستور میدهد کودک را در کوهستان البرز رها کنند تا طعمهی پرندگان و درندگان شود. اما پرندهای بهنام سیمرغ گریهی کودک را میشنود و بر او رحم آورده و در کنار فرزندان خود بزرگش میکند.
پس از سالها سام فرزندش را بهخواب میبیند که زیبا و قوی و دلاور شده است. در خواب کسی به او پرخاش میکند که: «ای مرد! چرا خداوند را ناسپاسی کردی و فرزند معصومت را بیپناه در کوهستان رها نمودی؟ تو موی سپیدش را دیدی اما جسم و روح پاک ایزدیش را ندیدی. تو چگونه پدری هستی که اکنون باید پرندهای از فرزندت نگهداری کند؟»
سام بیدار میشود و از کردهی خویش پشیمان میگردد. او با سپاهیانش به کوهستان البرز میرود. اما آشیانهی سیمرغ آنچنان بلند است که دسترسی به آن امکان ندارد. عاقبت سیمرغ، لشکریان را میبیند و میفهمدکه بهدنبال جوان سپیدموی (که او را دستان نامیده) آمدهاند. سیمرغ به او میگوید: «ای دلاور! گرچه تو مثل فرزندم هستی اما جایگاه تو در میان انسانهاست و باید به نزد پدر و مادرت بروی. من همیشه دایهی تو خواهم بود و پری از بالم را به تو میدهم تا هرگاه به من احتیاج داشتی بر آتش نهی تا بهنزدت بیایم و یاریت کنم. سیمرغ پس از خداحافظی او را بهنزد سام و لشکریانش میبرد.
سام فرزندش را در آغوش میکشد و ضمن عذرخواهی، قول میدهد دیگر هیچ وقت با او نامهربانی نکند و هر آرزویش را برآورده سازد. سپس با شادمانی فرزندش را به زابلستان برده و او را زال زر مینامد.
پس از مدتی روزی زال با خدمتگزانش برای شکار به سرزمینهای اطراف میرود. پس از چندین روز شکار و بزم و شادی به نزدیکی کابلستان میرسد. فرمانروای کابل (مردی بهنام مهراب از نسل ضحاک) باجگزار زابلستان و تحتسلطهی حکومت ایران است. وقتی خبر رسیدن فرزند سام به مهراب میرسد با سپاهیان و غلامان بسیار بهاستقبال او میرود و هدایای گرانبهائی تقدیم او میکند. زال بهافتخار او جشنی برگزار میکند و با هم بهشادی مینشینند. پس از رفتن مهراب، زال بههمراهانش میگوید: «گمان نکنم در تمام کشور مردی برومندتر و خوبچهرهتر از مهراب باشد.» یکی از دلیران میگوید: «مهراب دختری به نام رودابه دارد که زیبایی و رعنایی او زبانزد مردم است.» زال با شنیدن وصف رودابه، مهر او را به دل میگیرد و شبانهروز از فکر او بیرون نمیرود.
روزی مهراب به خیمهگاه زال میرود و از او دعوت میکند که در شهر کابل مهمان او باشد. اما زال عذر میآورد که پدرم سام و منوچهر راضی نیستند که من بر سفرهی مردی از نسل ضحاک بنشینم. مهراب غمگین به کاخ خودش بازمیگردد. سیندخت، همسر و رودابه دختر مهراب از او وصف زال را میپرسند که: «آیا او که با پرندهای بزرگ شده است؛ آداب و رسوم انسانها را میداند؟» مهراب جواب میدهد که: «هرگز جوانی به دلاور و بخشندگی او ندیدهام و از کمال و جمال عیبی جز موی سپید ندارد که این سپیدی نیز برازندهی اوست.» رودابه نیز ندیده عاشق زال میشود.
رودابه عشق خود را به پنج نفر از ندیمهگانش که همراز و همنشین او هستند میگوید و آن چاره را در این میبینند که به بهانهی گل چیدن بهنزدیکی لشگرگاه زال بروند و خبری بگیرند. ندیمهگان لباسهای زیبا پوشیده و بهبهانه گل چیدن به کنار رودی که در آن سویش لشگرگاه برپاست میروند. زال آنان را میبیند و وقتی میفهمد آنان ندیمهگان رودابه هستند به بهانهی شکار ابتدا خدمتکار و سپس خودش به نزد آنان میرود و درمییابد که رودابه هم دلبستهی اوست. زال با ندیمهگان قرار میگذارد شبهنگام به دیدار رودابه برود. چون شب میرسد رودابه به کاخی آراسته میرود و خدمتکاری را میفرستد که زال را به کاخ راهنمایی کند. وقتی زال به کاخ میرسد، رودابه بر بام کاخ منتظر اوست. رودابه گیسوی بلند خود را از بام کاخ به پائین میریزد تا زال از آن کمندی بسازد و به بالای کاخ بیاید. زال بر گیسوی رودابه بوسه میزند و میگوید: «هرگز مباد که من گیسوی مشکبوی تو را کمند سازم» و با طنابی بر بام کاخ میرود. زال به رودابه میگوید: «من دلباختهی توام و جز تو کسی را بههمسری برنمیگزینم، اما چه کنم که پدرم و پادشاه ایران نمیپذیرند که من دختری از نسل ضحاک به زنی گیرم.» رودابه گریان جواب میدهد: «اگر ضحاک ظلم کرد ما چه گناهی داریم. من از شنیدن داستان دلاوریهایت عاشق تو شدم و جز تو شویی را به همسری نمیپذیرم.» زال او را دلداری میدهد که: «بهامید یزدان راهی برای این کار پیدا میکنیم» و پس از بدرود از او بهلشگرگاه برمیگردد.
زال در لشگرگاه با موبدان و دانایان مشورت میکند و آنان پس از آن که خطرات پیشنهاد این پیوند را بیان میکنند چاره را در این میبینند که او نامهای بهپدرش سام بنویسد و خواستهی خود را بیان کند. زال در نامهای به پدرش مینویسد: «من در کودکی از مهر تو محروم بودهام ولی اکنون که پیمان بستی، هر آرزویی داشته باشم برآورده سازی، من دلبستهی رودابه دختر مهرابم و جز ازدواج با او آرزویی ندارم.»
سام که در مازندران مشغول جنگ با دشمنان و نافرمانان است از خواندن نامهی زال ناراحت و نگران میشود. او از ازدواج پسرش با دختری از نسل ضحاک خرسند نیست و از دیگر سو پس از سالها دوری از فرزند، نمیخواهد دلش را بشکند. او با دانایان و ستارهشناسان در مورد این پیوند صحبت میکند و نظر آنان را میخواهد. ستارهشناسان پس از چند روز بررسی طالع و ستارهی زال و رودابه، با شادی مژده میدهند که «این پیوند فرخنده و مبارک است و از آن دو فرزندی بهدنیا میآید که پهلوانی دلاور و نابودکنندهی دشمنان ایران زمین است.» سام شادمان میشود و بهزال پیغام میدهد که: «اگرچه انتظار چنین تقاضایی از تو نداشتم اما وقتی بهنزد پادشاه بروم از او میخواهم که به این پیوند رضایت دهد.»
در بین زال و رودابه زنی واسطه است که پیغام میبرد و میآورد. هنگامی که نامهی سام مبنی بر موافقت با این پیوند میرسد، زال این پیام را به رودابه میرساند و رودابه از شادمانی، انگشتر و جامهای به زنی که این مژده را آورده هدیه میدهد. هنگام برگشتن سیندخت مادر رودابه به زن بدگمان میشود و با زور و تهدید درمییابد که او واسطهای بین رودابه و مردی بیگانه است. سیندخت خشمگین میشود و رودابه را سرزنش میکند: «که تو از خاندان بزرگی هستی و ننگآور است که پنهانی برای غریبهای پیام بفرستی. این مرد کیست که دل به او دادهای؟»
رودابه با شرمساری میگوید: «من عاشق زال پسر سام هستم و با هم پیمان بستهایم جز به همسری یکدیگر درنیاییم. اما پا از حریم دین و آیین بیرون نگذاشتهایم. این زن مژده آورد که سام از دلبستگی ما آگاه شده و به این وصلت رضایت داده است.»
سیندخت شگفتزده میگوید: «مگر نمیدانی این عشق برای سرزمین ما شوم است؟ اگر منوچهر پادشاه ایران بفهمد پسر سام به دختری از نژاد ضحاک دلبسته است، دستور میدهد تمام کابلستان با خاک یکسان کنند. از عاقبت این کار بترس و این راز را پنهان کن.» اما ناراحتی سیندخت از چشم مهراب پنهان نمیماند و با پرس و جو از همسرش به این راز پی میبرد. مهراب ابتدا قصد کشتن رودابه را دارد اما با التماسهای سیندخت، تا رسیدن نتیجهی گفتگوی سام و منوچهر دست نگه میدارد.
در پایتخت خبر دلدادگی زال و رودابه بهگوش منوچهر میرسد. او که از این پیوند ناخشنود است و میترسد فرزندی که حاصل این ازدواج است به ضحاکیان گرایش داشته باشد. او تصمیم میگیرد به سام دستور دهد که آخرین بازماندگان ضحاک را نیز برای همیشه نابود کند. هنگامیکه سام بهدیدار منوچهر میآید؛ پس از استقبالی شایسته از این پهلوان ایران زمین، قبل از اینکه سام فرصت کند سخنی دربارهی دلدادگی فرزندش به میان آورد، منوچهر او را مأمور سرکوبی منطقهی کابلستان میکند تا ایرانزمین به کلی از نسل ضحاک پیراسته شود. سام که سخن در دهانش شکسته است چارهای جز فرمانبرداری از پادشاه نمیبیند و با سپاهی گران به سوی کابل حرکت میکند.
خبر حرکت لشگر سام به گوش مردم کابل میرسد و آه و شیون مردم کابل بلند میشود. رودابه به زال پیغام میدهد که: «این چه بیداد است که بیگناهان بهخاطر دلدادگی ما کشته شوند؟» زال سراسیمه به سوی لشگر پدر میرود و خود را بهپای پدر میاندازد و میگوید: «ای پدر! آن روزی که من به محبت تو احتیاج داشتم به موی سپیدم ایراد گرفتی و به کوهم رها کردی. و آنگاه که سیمرغ مرا پرورش داد تا به جوانی رسیدم به دنبالم آمدی و قول دادی تا آخر عمر هم آرزویی داشته باشم برآورده میکنی. اما امروز که به دختری دلبستهام میخواهی او و خاندان و شهرش را نابود کنی. باید قبل از هرکاری مرا بکشی که بدون رودابه نمیتوانم زنده بمانم.»
سام به اندیشه فرو میرود و سپس به پسر دلداری میدهد که :«نگران نباش من نامهای به منوچهر مینویسم و در این باره چارهای میخواهم.» او در نامهای دلاوریهای خود را که سالها برای سربلندی ایران در سفر و جنگ بوده است، شرح میدهد و به شاه مینویسد: «اکنون پیر شدهام و به تنها پسرم قول دادهام هر چه او بخواهد برآورده کنم. او عاشق رودابه دختر مهراب است. امیدوارم خرسند به پیمانشکنی من نباشید. او را به خدمت شما میفرستم تا با لطف و رحمت خود، چارهای در کار او کنید.»
زال نامه را گرفته و با اسبی تندرو به دربار منوچهر میرود. در آنجا از او استقبال میکنند . منوچهر پس از خواندن نامهی سام لبخندی میزند و میگوید: «کار ما را مشکل کردی، اما شایسته نیست تقاضای سام را رد کنیم. مدتی صبر کن تا پاسخ این نامه را بفرستم.»
پادشاه با دانایان و موبدان و منجمان مشورت میکند. آنان سه روز مهلت میخواهند و پس از سه روز با شادی خبر میآورند که: «این پیوند مبارک و فرخنده است و از این ازدواج پهلوانی به دنیا خواهد آمد که دلیرترین و قویترین قهرمان و نگهبان ایران زمین خواهد بود.» منوچهر شادمان میشد و تصمیم میگیرد خردمندی و جنگاوری زال را بیازماید.
در کابل، مهراب که خبر حملهی قریبالوقوع سپاهیان سام به کابل را شنیده است سیندخت و رودابه را سرزنش میکند که: «شما آتش خشم منوچهر را برافروختید و کشور را به باد فنا دادید. چاره این است که شما دو نفر بر سر بازار بکشم و جنازهتان را در شهر آویزان کنم تا شاید خشم ایرانیان فروبنشیند.» سیندخت به مهراب التماس میکند که: «بگذار من بهصورت پنهانی برای سام هدایایی ببرم و از او بخواهم که خون بیگناهان را بیهوده نریزد.» مهراب میگوید: «در این حالت که جان ما در خطر است زر و سیم را چه ارزش است؟ هرچه میخواهی ببر.»
سیندخت کاروانی از هدایای گرانبها شامل طلا، جواهرات، اسبهای رهوار و شتران با کالاهای ارزشمند را به حضور سام میبرد. سام هدایا را از سوی زال (برای پرهیز از خشم منوچهر) میپذیرد. اما میپرسد: «چگونه است که مهراب با وجود این همه دلاوران، زنی را پیام رساندن برگزیده است؟ و این رودابه چگونه دختری است زال دلباختهی او شده است؟» سیندخت از سام امان میخواهد و پس از زنهار دادن او، میگوید: «من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابهام و آمدهام که از تو بخواهم که اگر ما گناهکاریم به این جرم خون بیگناهان را بر زمین مریز. ما خانوادهی مهراب فرمانبردار سام دلاور هستیم.» سام مژده میدهد: «زال را برای چارهجویی به حضور منوچهر فرستادهام و امید است که او با خبرهای خوب بازگردد.
منوچهر مجلسی فراهم میکند و موبدان و دانایان گرد میآیند تا هوش و دانایی زال را بیازمایند. زال به پرسشهای آنان پاسخهای شایسته و خردمندانه میدهد. شاه و موبدان به دانایی او آفرین میگویند. روز بعد هنگام آزمون دلاوری و جنگاوری زال است. زال در تیراندازی و جنگاوری و نبرد تن بهتن آن چنان رشادتی نشان میدهد که فریاد تحسین شاه و درباریان بلند میشود. آنگاه منوچهر در نامهای به سام با این ازدواج موافقت میکند. زال خوشحال و شتابان بهسوی پدر میرود. سام پس آگاهی از این خبر، به مهراب پیام میدهد: «با زال دستان بهمهمانی تو میآئیم تا مقدمات این ازدواج را فراهم کنیم.» مهراب شادمان میشود و بر سیندخت آفرین میگوید که: «تو با عقل و تدبیر خود باعث شدی ما با خاندان بزرگی پیوند سازیم و سرافراز گردیم.» سپس جشن بزرگی برپا میکنند و دو دلداده به ازدواج هم در میآیند. بعد از رفتن سام و عروس و داماد به زابلستان، در آنجا نیز به جشن و شادی مینشینند. آنگاه سام، پسرش زال را بر تخت فرمانروایی زابل مینشاند و خود برای جنگ با دشمنان به مازندران میرود.
زهره و منوچهر(عشاق نامبردار شده در دیوان ایرج میرزا)
داستان ماجرای عشق افرودیته الهه هوسباز عشق و جمال با ادونیس شکارچی جوان و زیبای کوه های لبنان است . قهرمان اصلی داستان -زهره- جذاب ترین الهه آسمان است که در اینجا به جای عشق افرینی ، خود به دام عشق می افتد و شکارچی زیبا، خود شکار می شود.
ادونیس هم پسر و هم نواده کینور پادشاه قبرس بود این پادشاه مردی زیبا و اراسته و بسیار موقر و شریف بود .
ادونیس پسری به زیبایی قرص آفتاب بود و از زیبایی وقتی پا به بلوغ گذاشت از دست دختران اطراف سر به بیابان نهاد و تا بیبلوس در نزدیکی بیروت کنونی رفت و چون شکارچی زبر دستی بود به کوه های لبنان پناه برد .
روزی ادونیس در گرماگرم شکار زنی جوان را در برابر خود دید که در عمر خویش هیچ زنی را به زیبایی او ندیده بود
این زن عشق افرین بزرگ آسمان ، زهره ،دختر خدای خدایان بود که جمال او خدایان را نیز به شور و شر افکنده و در بزم آسمانی آنان آتش افروزی کرده بود ولی در اینجا خود برای اولین بار بدام عشق افتاده بود.
زیرا اروس پسر شیطان و بازیگوش او که به فرمان مادر، دل ها را آماج تیر می کرد و انان را به عشق هم وامی د اشت ، از شیطنت خود مادرش را آماج تیر کرد.
عشق این جوان نه تنها دل دختران زمین را بلکه دل الهه عشق آفرین را به تپش واداشت.
این ماجرا چنان زهره را غرق در عشق کرده که روزهای دراز اصلا پای به آسمان نگذاشت؛ این غیبت ممتد و بی سابقه خدایان عاشق پیشه را که یکی از انان شوهر وی بود و دیگران در نهان دل به دام عشقش داشتند نگران کرد و به کنجکاوی بر انگیخت و در نتیجه «مریخ» خدای جنگ داغ این پسرک زمینی را به دل زهره بگذارد .
یک روز ادونیس که ساعتی از زهره دور شده بود تا به شکار بپردازد ، گراز زیبا و چالاکی را در برابر خویش یافت و چهار نعل به دنبال او تاخت ؛ گراز و اسب مسافت درازی را در دل کوه و جنگل پیمودند تا به کنار رودخانه ای رسیدند و ایستادند و در آنجا بود که ناگهان گراز به صورت مریخ درامد و با نیروی خدایی خود ادونیس را بر زمین کوفت و سینه اش را از هم درید .
زهره به دنبال جای پای اسب ، خود را به انجا رسانید و محبوب خویش را مرده یافت و در کنارش دسته ای از گل های وحشی دید که از جای قطره های خون ادونیس سر بر زده بود ( گل کوچک آبی رنگی که اواسط بهار در کوهستان های ایران می روید-گل فراموشم مکن-).
زهره تن ادونیس را به صورت گل شقایق در اورد و خود به آسمان رفت تا از پدر خویش، خدای خدایان ، تقاضا کند ادونیس را دوباره زنده کند و به او بسپارد . از همان وقت نیز در خوابگاه خود را به روی مریخ بست.
اما این بار زهره با رقیبی دیگر مواجه شد .
به این ترتیب که ادونیس مثل همه مردگان ، بعد از مرگ به دیارتاریک زیر زمین رفت که «پرسفونه» ملکه زیبای دیار خاموشی به اتفاق شوهرش «هادس» ،خدای دوزخ ، فرمانروایان آن بودند.
پرسوفنه که به شوهر خود وفا دار بود با دیدن آدونیس تاب از کف داد و عاشق شد . تاجایی که وقتی خدای خدایان بر اثر خواهش های زهره به بازگشت آدونیس رضایت داد ، پرسوفنه راضی به پس دادن او نشد
سرانجام خدای خدایان به دور از شوهران زهره و پرسوفنه مجلسی اراست و قرار بر این شد که نیمی از سال ادونیس بر روی زمین و همراه زهره باشد و نیمی از سال در زیزمین و در اختیار پرسوفنه باشد.
شیرین و خسرو (عشاق داستانی منظوم از امیر خسرو دهلوی)
فرهاد و شیرین (عشاق داستانی از وحشی بافقی)
شیرین و فرهاد یا فرهاد و شیرین منظومهٔ عاشقانهٔ ناتمامی ۱۰۷۰ بیتی در قالب مثنوی از وحشی بافقی به تقلید از خسرو و شیرین است. در این منظومه واقعهای از داستان خسرو و شیرین یعنی عشق فرهاد کوهکن به شیرین به سبکی مؤثر و دلنشین به نظم کشیده شدهاست. عمر شاعر وفا نکرد تا منظومهٔ خود را به پایان ببرد. پس از وی وصال شیرازی در نیمهٔ دوم سدهٔ سیزدهم آن را پی گرفت و ۱۲۵۱ بر آن افزود، ولی عمر او نیز کفاف نداد و سرانجام صابر شیرازی در نیمهٔ دوم سدهٔ سیزدهم با افزودن ۳۰۴ بیت دیگر آن را ختم کرد. نخستینبار در سال ۱۲۶۳ قمری به طبع رسید و نسخهٔ کامل آن با دنبالهای که وصال شیرازی و صابر شیرازی بر آن افزودهاند، ضمن دیوان وحشی بافقی در سال ۱۳۳۹ شمسی چاپ شد.
لیلی و مجنون
(این داستان عاشقانه در اصل عربی بوده، اما پس از طرح در اشعار شعرای فارسی زبان همچون نظامی گنجوی و جامی و مکتبی شیرازی و… شهرت پیدا کرده است)
لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه بار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسید .
پدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و چون بعضی از(( رجال امروزی!)) حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بودو بس .
پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند
مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد .
مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! . این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون دو تا پا داشت دو تای دیگر هم غرض گرفت و به دیدار لیلی شتافت شاید می خواست شریک غم لیلی پدرش باشد !
سرتان را درد نیاورم این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند .
وامق و عذرا (در منظومه داستانی از عنصری)
در زمانهای قدیم فلقراط پسر اقوس بر جزیره کوچک شامس حکومت می کرد. این پادشاه فرمانروایی خودکامه و ستمگر بود، اما به آباد کردن سرزمین خود شوق بسیار داشت. او در آن جا بتی بر پا کرد که یونانیان او را مظهر ازدواج و نماینده زنان می شمردند.
در شهر شامس که همنام جزیره بود دختر جوان و زیبا و دلارام به نام یانی زندگی می کرد.
فلقراط چون روزی روی این دختر را دید به یک نگاه دلباخته او شد، و وی را از پدرش خواستگاری کرد. چون خبر ازدواج این دو بگوش مردمان این جزیره و جزیره های دور و نزدیک شامس رسید مردمان با سر و بر آراسته و تا یک هفته از بانگ و نوای چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون یانی به قصر حاکم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگی و حشمت را دید در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هیچ چیز نمی اندیشید.
حاکم شبی به خواب دید که درخت زیتونی بسیار شاخ میان سرایش رویید و به بار نشست آن گاه به حرکت درآمد، به همه جزایر اطراف رفت. و از آن پس جای خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندی می آید که کارهای بزرگ کند.
چنین روی نمود که پس ار مدتی یانی دختری به دنیا آورد که چون یک ماه از تولد او گذشت به چشم بینندگان کودکی یکساله می نمود. در هفت ماهگی به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگی زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگی اختری دانا و تمام عیار گردید. چنان زودآموز بود که هر چه آموزگار بدو می خواند در دم فرا می گرفت. در ده سالگی در چوگان بازی و تیراندازی سرآمد همگان شد.
بسی برنیامد که به عقل و تدبیر و رای از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت که از آموختن علم بیشتر بی نیاز شد.
فلقراط عذرا را در پرده نگه نمی داشت و اگر دشمنی به کشور او روی می نهاد دخترش را فرمانده سپاه می کرد و به میدان جنگ می فرستاد. باری، عذرا در نظر پدرش گرامی تر از چشم و جانش بود. او افزون بر این هنرها چنان زیبا روی طناز و دلارام بود که هر زمان از کوی و بازار می گذشت چشم همه رهگذران به سوی او بود و همه انگشت حیرت و حسرت به دندان می گزیدند. چنان روی نمود که مادر وامق که نوجوانی با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذیطس زنی دیگر گرفت که نامش معشقرلیه بود. این زن دیو خویی بد آرام و بد سرشت و بد کنش بود و جز به فسادانگیزی و غوغاگری هیچ کام نداشت و این زن سنگدل و خیره روی و کارآشوب بود، پیوسته به نظر تحقیر و کینه وری به وامق می نگریست و چندان نزد پدرش از وی بد گویی می کرد که سرانجام ملذیطس مهر از او برید و جوان چون خود چنین خوارمایه و بی قدر دید در اندیشه سفر افتاد.
از بد حوادث پروا نکرد و به خود گفت: وامق چندگاهی درنگ کرد تا همسفری موافق و سازگار پیدا کند، و چون فهمید که نامادریش قصد کرده که او را به زهر بکشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستی بود هوشمند و سخنور به نام طوفان جهاندیده و کاردیده بسی
پسندیده اندر دل هر کسی روزی او را دیدار و از قصد خود آگاه کرد و به وی چنین گفت: کای پرهنر یار من
تو آگاهی از گشت پرگار من و نیز می دانی که زن پدرم چگونه کمر به قتل من بسته است و چون به هیچ روی نمی دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام کنم می خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بیش از آنچه مقتضای سن توست هوشمند و خردوری، اما چون بخت از کسی برگردد چاره گری نمی توان کرد. رأی من این است که باید پیش فلقراط پادشاه شامس بروی، تو و او از یک گوهر و دودمانید او ترا به خوشرویی و مهربانی می پذیرد. در آن جا به شادکامی و آسایش و خرمی زندگی خواهی کرد . من همسفرت می شوم تا شریک رنج و راحتت باشم. پس از سپری شدن دو روز پس از سپردن دریا بی هیچ رنج به شامس رسیدند. از کشتی پیاده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامی که وامق از کنار بت شهر می گذشت عذرا را که از بتکده بیرون می آمد دید. چنان در نظرش زیبا و دلستان آمد که نمی توانست از او نظر برگیرد. عذرا نیز برابر خود جوانی دید آراسته و خوش منظر. بی اختیار بر جای ایستاد دمی چند به روی و موی و بالایش نگریست و بدان نگاه!
عذرا به اشاره دست مادرش را که در آن نزدیک ایستاده بود نزد خود خواند. او نیز از آن همه زیبایی و دلاویزی در شگفت شد و گفت من حدیث ترا به حضرت شاه می گویم تا چه فرماید. از روی دیگر عذار چنان به دیدن روی دلفروز وامق مایل شده بود که دقیقه ای چند درنگ کرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگیش افشاگر راز دلباختگیش نباشد.
وامق نیز به کار خویش درماند و به خود گفت: دریغ که بخت بد مرا به حال خویش رها
نمی کند.
چون طوفان آشفتگی و پریشان دلی و اشکباری دوست همسفرش را دید دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذیره مشو، اندیشه باطل را از سرت به در کن و به راه ناصواب پای منه. و چون دید پندش در او در نمی گیرد پیش بت رفت و به زاری گفت: از روی دیگر چون عذرا به خانه بازگشت بر این امید بود که مادرش شاه را از حال وامق آگاه کنداما چون یانی وعده اش را فراموش کرده بود عذرا به لطایف الحیل وی را بر سر پیمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگی و شایستگی او تعریف بسیار کرد . شاه به دیدن او مایل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره ای نزدیک بتکده ببرد وی را بجوید بر اسب بنشاند و بیاورد و سالار بار چنان کرد که شاه فرموده بود، و چون وامق را دید بر او تعظیم کرد، و گفت ای جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بیا تا به بارگاه او برویم. وامق فرمان برد و چون به در کاخ رسید فلقراط به پیشبازش رفت به گرمی و مهربانی وی را پذیره شد و نواخت و در پر پایه ترین جا نشاند .
در این هنگام یانی در حالی که دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همین که وامق عذرا را به آن آراستگی و جلوه دید چنان ماهی که از آب به خاک افتاده باشد دلش تپید.
فلقراط را ندیمی بود خردمند و دانشمند و نامش مجینوس بود. از نظر بازیها و نگاههای دزدانه وامق و عذرا به یکدگر، دانست که آن دو به هم دل باخته اند.
عذرا چون به جان و دل شیفته و فریفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوری وی را دریابد و مجینوس را وادار کرد که او را بیازماید. آن مرد دانا و هوشیوار در حضر شاه و همسرش و گروهی از بزرگان در زمینه های گوناگون پرسشهایی از وامق کرد، و چون جوابهای سنجیده شنید همه از دانش بسیار و حاضر جوابیش در عجب ماندند آن روز و روزهای دیگر برای وامق و طوفان طعامهای نیکو و شایسته آماده کردند. روز دیگر چوگان بازی به بازی درآمدند و وامق چنان هنرنمایی کرد که بینندگان به حیرت درافتادند اما چند روز بعد که شاه خواست عذرا را که چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل کند وامق فرمان نبرد. پوزشگری را سر بر پای پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم می آید که با فرزند تو مبارزه کنم چه اگر بادی بر او وزد و تار مویش را بجنباند چنان بر باد می آشوبم که آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر این رای است که زور و بازوی مرا بیازماید
از روی دیگر فلقراط رامشگری داشت به نام رنقدوس. او جهاندیده و هنرور، و در ایران و روم و هندوستان معروف بود. برای شاه بربط و دیگر وسایل موسیقی می ساخت و سرود می سرود. روزی در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودی خواند که در دل وامق چنان اثر کرد که به جایگاه خاص خود رفت، رو به آسمان کرد.
چون عمر روز به آخر رسید و تاریکی شب بر همه جا سایه گسترد از بی خودی به باغی که خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسید گفت: این زندگی پر از ملال مرا از جان خود بیزار کرده،چه خوش باشد که به ناگاه بمیرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسید و به جایگاه خویش بازگشت.
فلاطوس یکی از بزرگان دربار فلقراط بود که همه دانشها را می دانست، پادشاه آموزگاری عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانکه وظیفه اش بود ساعتی از عذرا دور و غافل نمی شد و همیشه چون سایه او را دنبال می کرد. اما چنان روی نمود که شبی فرصت یافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به کار و دیدار او آگاه شد و چنان شد که شاه نیز از دیدار پنهانی دخترش با وامق آگاه گردید و او را به سختی ملامت کرد. عذرا از تلخگویی و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد که از هوش رفت و بر زمین افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ که به دخترش کرده بود پشیمان گشت، وی را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرین کرد، گریست . دل وامق و عذرا از ستمی که از پدر و تعلیم گر بر آنان می رفت غمگین وپر اندوه بود عذرا وقتی به یاد می آورد که دلدارش را به ستم از او دور کرده اند.
باری پس از مدتی یانی بر اثر غم و اندوهی که دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نیز در جنگ با دشمن کشته، و عذرا به چنگ خصم اسیر شد. منقلوس نامی او را در جزیره کیوس خرید و دمخینوس که کارش بازرگانی بود وی را از او دزدید. این دختر تیره روز که از گاه جوانی بخت از او برگشته بود سالیانی از عمرش را به بردگی و حسرت گذراند و سرانجام به ناکامی درگذشت.
ویس و رامین (منظومه ای از فخرالدین اسعد گرگانی)
حماسه تاریخی، عاشقانه و آموزنده ویس و رامین به دوره شاهنشاهی و امپراتوری پارتیان در قرن اول پس از میلاد باز میگردد.
این داستان از خصومت دو خاندان بزرگ پارتی یکی از شرق و دیگری از غرب است. یکی از طرفین درگیر خاندان قران یا همان خاندان اشرافی کارن در غرب ایران بوده و طرف مقابل پادشاه مرو بوده است .
ماجرا از آنجا آغاز می شود که پادشاه میانسال مرو به شهرو ملکه زیبایی و پری چهره “ماه آباد” یا همان مهاباد امروزی که سرزمین کردستان آریایی مادی ایران است ابراز علاقه می نماید. شهرو به پادشاه مرو توضیح می دهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام “ویرو” می باشد. اما ناگزیر می شود به دلیل داشتن روابط دوستانه با خاندان بزرگ و قدرتمند در شمال شرقی ایران قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو در بیاورد. شهرو از این رو با این امر موافقت کرد زیرا هرگز نمی اندیشید که فرزند دیگری بدنیا بیاورد. اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد
پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را ویس گذاشت. ولی بلافاصله ویس را به دایه ای سپرده تا او را به خوزان ببرند و با کودک دیگری که تحت آموزش بزرگان کشوری بود دوره های علمی و مهم آن روزگار را ببیند. کودک دوم کسی نبود جز رامین برادر پادشاه مرو. هنگامی که این دو کودک بهترین دوران کودکی و جوانی را در کنار یکدیگر می گذارنند رامین به مرو فراخوانده می شود و ویس نیز به زادگاه خود . شهرو مادر ویس بدلیل آنکه دختر زیبای خود را ( ویس ) در پی قولی که در گذشته ها داده بود به عقد پادشاه پای به سن گذاشته مرو در نیاورد بهانه
ازدواج با غیر خودی را مطرح نمود و می گوید که ویس با افراد غریبه ازدواج نمی کند. به همین روی بنای مراسم بزرگی را گذاشتند تا از پیگری های پادشاه مرو رهایی پیدا کنند. در روز مراسم “زرد” برادر ناتنی پادشاه مرو برای تذکر درباره قول شهرو وارد کاخ شاهنشاهی می شود ولی ویس که هرگز تمایل به چنین ازدواجی نداشت از درخواست پادشاه مرو و نماینده اش “زرد” امتناع میکند. خبر نیز به گوش پادشاه مرو رسید و وی از این پیمان شکنی خشمگین شد. به همین روی به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه
نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهرو مهابادی وارد نبرد شود . پس از خبر دار شدن شهرو از این ماجرا وی نیز از شاهان آذربایجان – ری – گیلان – خوزستان یا سوزیانا – استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود . پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. نبرد آغاز شد و پدر ویس ( همسر شهرو ) در این جنگ کشته شد. در فاصله نبرد رامین نیز در کنار سپاهیان شرق ایران قرار داشت و ویس نیز در سپاهاین غرب ایران شرکت نموده بود . در زمانی کوتاه آن دو چشم شان به یکدیگر افتاد و سالهای کودکی همچون پرده ای از دیدگانشان با زیبایی و خاطره گذشته عبور کرد. گویی گمشده سالهای
خویش را یافته بودند. آری نقطه آغازین عشق ویس و رامین در دشت نهاوند رقم خورد. رامین پس از این دیدار به این اندیشه افتاد که برادر خویش ( پادشاه مرو ) را از فکر ازدواج با ویس منصرف کند ولی پادشاه مرو از قبول این درخواست امتناع نمود. پس از نبردی سخت پادشاه مرو با شهرو رو در رو می گردد و وی را از عذاب سخت پیمان شکنی در نزد اهورامزدا آگاه می نماید. شهرو در نهایت به درخواست پادشاه مرو تن داد و دروازه شهر را به روی پادشاه مرو گشود تا وارد شود و ویس را با خود ببرد. پس از بردن ویس به دربار پادشاه مرو در شهر جشن
باشکوهی برگزار شد و مردم از اینکه شاه شهرشان ملکه خویش را برگزیده است خرسند شدند و شادمانی کردند ولی رامین از عشق ویس در اندوه و دلگیری تمام بیمار شد و سپس بستری شد. ویس نیز که هیچ علاقه ای به همسر جدید خود ( پادشاه مرو ) نداشت مرگ پدرش را بهانه نمود و از همبستر شدن با پادشاه مرو امتناع کرد. در این میان شخصیتی سرنوشت ساز وارد صحنه عاشقانه این دو جوان ایرانی می شود و زندگی جدیدی برای آنان و تاریخ ایران رقم می زند. وی دایه ویس و رامین در دوران کودکی است که پس از شنیدن خبر ازدواج پادشاه مرو با
ویس خود را از خوزستان به مرو می رساند. سپس با نیرنگ هایی که اندیشه کرده بود ترتیب ملاقات ویس و رامین با یکدیگر را می دهد و هر سه در یک ملاقات سرنوشت ساز به این نتیجه می رسند که ویس تنها و تنها به رامین می اندیشد و نمی تواند با پادشاه مرو زندگی کند ولی از طرف دیگر رامین احساس گناه بزرگی را در دل خود حس می کرد و آن خیانت به زن همسرداری است که زن برادرش نیز بوده است ولی به هر روی آنان لحظه ای دوری از یکدیگر را نمی توانستد تاب و توان بیاورند. پس از ملاقات به کمک دایه ویس و رامین آنها بهترین لحظات خود را در کنار یکدیگر سپری میکنند.
پادشاه مرو که از جریانات اتفاق افتاده آگاهی نداشت از برادرش ( رامین ) و همسرش ( ویس ) برای شرکت در یک مراسم شکار در غرب ایران دعوت میکند تا هم ویس بتواند با خانواده اش دیداری کند و هم مراسم نزدیکی بین دو خاندان شکل گیرد ولی نزدیکان پادشاه مرو از جریانات پیش آمده بین دایه و ویس و رامین خبرهایی را به شاه مرو میدهند. شاه مرو از خشم در خود می پیچد و آنان را تهدید به رسوایی میکند. حتی رامین را به مرگ نیز وعده
می دهد. ویس پس از چنین سخنانی لب به سخن می گشاید و عشق جاودانه خود را به رامین فریاد می زند و میگوید که در جهان هستی به هیچ کس بیش از رامین عشق و علاقه ندارم و یک لحظه بدون او نمی توانم زندگی کنم. از طرف دیگر برادر ویس “ویرو” با ویس سخن میگوید که وی از خاندان بزرگی است و این خیانت یک ننگ برای خانوداه ما می باشد و کوشش خود را برای منصرف کردن ویس میکند ولی ویس تحت هیچ شرایطی با درخواست ویرو موافقت نمی کند و تنها راه نجات از این درگیری ها را فرار به شهری دیگر می بینند. ویس و رامین به ری
می گریزند و محل زندگی خود را از همگان مخفی میکنند. روزی رامین نامه ای برای مادرش نوشت و از جریانات پیش آمده پرسش کرد ولی مادر محل زندگی آنان را به پادشاه مرو که پسر بزرگش بود خبر میدهد. شاه با سپاهش وارد ری می شود و هر دو را به مرو باز می گرداند و با پای درمیانی بزرگان آنها را عفو میکند. پادشاه که از بی وفایی ویس به خود آگاه شده بود در هر زمانی که از کاخ دور می شد ویس را زندانی می کرد تا مبادا با رامین دیداری کند.
پس از این وقایع آوازه عاشق شدن رامین و همسر شاه در مرو شنیده می شود و مردم از آن با خبر می شوند. روزی رامین که استاد و نوازنده چنگ و سازهای ایرانی بوده است در ضیافتی بزرگ در دربار مشغول سرودن عشق خود به ویس می شود. خبر به برادرش شاه مرو می رسد و وی با خشم به نزد رامین می آید و او را تهدید به بریدن گلویش میکند که اگر ساکت ننشیند و این چنین گستاخی کند وی را خواهد کشت. درگیری بالا می گیرد و رامین به دفاع از خویش برمی خیزد و با میانجیگری اطرافیان و پشیمانی شاه مرو جریان خاتمه می یابد. مردان خردمند و بزرگان شهر مرو رامین را پند میدهند که نیک تر است که شهر را ترک کنی و به این خیانت به همسر برادر خود پایان دهی زیرا در نهایت جنگی سخت بین شما درخواهد گرفت. با گفته های بزرگان مرو رامین شهر را
ترک میکند و راهی غرب ایران می شود و ناچار زندگی جدیدی را با دختری از خانواده بزرگان پارتی به نام “گل” آغاز میکند ولی یاد و خاطره ویس هرگز از اندیشه او پاک نمی شود. روزی که رامین گل را به چهره ویس تشبیه میکند و به او از این شبهات ظاهری بین او و عاشق دیرینه اش ویس خبر میدهد همسرش برآشفته می گردد و او را یک خیانت کار معرفی میکند و پس از مشاجراتی از یکدیگر جدا می شوند. رامین که اندیشه ویس را از یاد نبرده بود مشغول نبشتن نامه ای برای ویس در مرو میشود. سپس مکاتبات طولانی بین آن دو مخفیانه انجام می گیرد و بنا
به درخواست ویس رامین به مرو باز میگردد و هر دو با برداشتن مقداری طلا از خزانه شاهی فرار می کنند و راهی غرب ایران می شوند و پس از عبور از قزوین به دیلمان می رسند و آنجا مستقر می شوند. پادشاه مرو که خبر را می شنود سخت آشفته می شود و با سپاهیانش راهی جستجوی آن دو می شود. شاه و یارانش شب هنگام در جاده ای استراحت میکند ولی ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه آنان حمله می کند پس از چنیدن ساعت درگیری میان شاه و یارانش با گراز حیوان شکم شاه مرو را از بالا تا به پایین می درد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته می شود. پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر می گذارد و زندگی
رسمی خود را با معشوقه خود آغاز میکند تا روزی که ویس پس از سالها به مرگ طبیعی فوت می شود. رامین که زندگی پر از رنجش را برای رسیدن به ویس سپری کرده بود با مرگ ویس کالبد او را در زیر زمینی قرار می دهد و پس از واگذاری تاج و تخت شاهی به اطرافیانش در مراسمی بزرگ راهی زیر زمین می شود و خود در کنار ویس با زندگی بدرود می گوید و با آغوش باز به مرگ درود می دهد و در کنار کالبد معشوقه دیرینه اش به خاک او و جسدش بوسه می زند و خودکشی می کند و چنین پایان یافت عشقی که پس از دو هزار سال همچنان آوازه اش در ایران و جهان شنیده می شود.
مولانا محمد جلال الدین بلخی فیلسوف و عارف بزرگ ایرانی می فرماید :
بوی رامین می رسد از جان ویس بوی یزدان می رسد هم از ویس
خواجوی کرمانی می فرماید :
پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز
سعدی شیرازی می فرماید :
رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد
همای و همایون (مثنوی سروده خواجوی کرمانی)
پادشاه شام که منوشنگ قرطاس، نام داشت، سالها آرزوی داشتن فرزند را در سر میپروراند، سرانجام عنایت خداوند شامل حالش گشت، صاحب پسری شد، به فر قباد و به چهر منوچهر، ملک وی را «همای» نام نهاد و به دایه سپرد. همای چون بزرگ شد، در تمامی علوم مهارت یافت و از دانشوران گوی دانش ربود.
از قضا شبی همای به قصر شاه آمد و گفت: «پدرجان دلتنگم، دیگر میل باغ و بوستان ندارم رخصت دهید تا به شکار روم» جهاندار که تاب دوری وی را نداشت اجازه داد تا یک روز برای شکار به صحرا رود. شهریار همای را سوار بر اسبی بادپا و زیبا به نام «غراب» راهی کرد.
کوه و صحرا پر از گل و لاله بود و هوا مشکافشان، ناگاه ملکزاده از دور غباری تیره دید، شتابان به آن سوی رفت، گوری دید که با سرعت باد میگریزد، شاهزاده کمندی بر گور وحشی انداخت اما نرهگور از چنبرش گریخت، سوار بر اسب تکاورش به تعقیب گور شتافت، خورشید غروب کرد و خسرو پاکنژاد تا سپیدهدم در بیابان براند.
صبحدم به کشتزاری خوش و خرم رسید، آن بوستان، اقامتگاه پری بود، در آن کاخی چون بهشت نمایان شد. پری به پیشواز همای آمد و وی را به تفرج در قصر دعوت کرد. در آن جا دیبایی زرنگار دید که تصویر پیکری پریچهره بر آن نگاشته بودند، پری گفت: «این پیکر دخت فغفور چین است، با دیدهی باطن در آن بنگر نه با چشم ظاهر.» همای در آن نقش خیره شد. از می عشق مست گشت و از پای افتاد، ندای سروش به گوشش فرو گفت: «ای کسی که دین و دل از دست دادهای از دل گذر کن تا به دلبر رسی، رنج سفر بر خود هموار کن تا به او رسی.» چون شهزاده سر بلند کرد، نه گلزار دید و نه قصر اما در آتش عشق میسوخت.
چون خورشید برآمد، لشکریان، ملکزاده را با حالتی دردناک یافتند و حال پریشانش را پرسیدند، وی تمام ماجرا را شرح داد، گفتند: «شهریارا! چرا خود را رنج میدهی و به خیالات دل خوش کردهای؟» همای برآشفت و پاسخ داد: «از دردم بیخبرید، دلم گرفتار آن پری پیکرست، سلام مرا به مادرم رسانید و بگویید جگرگوشهات به دنبال جانان به سرزمین ختا رفت.»
ملکزاده با همزاد خویش «بهزاد» روانه گشت در حالی که بیقرار بود و چون مرغ سحر میخروشید. پس از طی راه دراز به دریایی رسیدند که زنگی آدمخواری، سمندون نام با چهل زنگی دیگر در راه کمین کرده بودند، به محض دیدن آن دو، اسیرشان کردند و در کشتی انداختند، ناگهان بادی وزید و دریا به جوش آمد، زنگیان آن دو را به دریا انداختند و فرار کردند. یک ماهی در دریا سرگردان بودند تا به صحرایی خرّم رسیدند.
جمعی را دیدند که شتابان به سوی آنان میآیند، اندیشیدند که میخواهند دمار از روزگارشان برآورند، ناگاه دیدند همگی کرنش نمودند و گفتند: «شاه ما، برای صید گور بدین دشت آمده بود که از اسب افتاد و جان داد، رسمی کهن در شهر ماست که وقتی عمر شاه به پایان رسید، نخستین کسی که از راه رسد به سلطانی خاور برمیگزینیم.» همای که دل سوی یار داشت به ناچار راهی سرزمین خاور شد، حکومت را به دست گرفت و وزارت خود به بهزاد سپرد اما دمی از خیال همایون فارغ نمیگشت.
همای شبی در خواب باغی دید چون گلزار بهشت و پریچهری چون تذرو، در بوستان ندا دادند که برخیزید، حور عین، همایون فغفور چین میرسد، همای با شنیدن نام یار، اختیار از کف بداد و گفت: «ای مرهم دردهای من، تو از چین مرا در شام شکار کردی، از آن پس هرجا، نشان تو را میجویم و غمگساری جز تو ندارم، به فریادم رس» بت ماهپیکر پاسخ داد: «تو بر تخت شاهی ادعای عشق داری؟ یا راه عاشقی پیش گیر یا ترک عاشقی کن.» همای بانگ برآورد و گریست، بر اسب کوهپیکرش سوار شد و به سوی مرز توران روانه شد.
صبحدم به کاروانی رسید، سالار کاروان فرخنده پیری بود به نام «سعدان» که برای همایون تجارت میکرد. همای خود را قیس پسر قیسان بازرگان معرفی کرد، سعدان گفت: «در راه دزدی است به نام زند جادوگر که در زرینه دز جای دارد و راه عبور بر همه بسته است.» همای به قصد هلاک جادوگر سوار بر اسب شد و راه دژ در پیش گرفت. آتشی جوشان دید، خداوند را به اسم اعظم خواند و از دل آتش عبور کرد، به سوی حصار قلعه تاخت، دیو پتیارهای را دید، او را کشت و وارد دژ شد. آنجا پریپیکری با گیسو به پای تخت بسته شده بود، چون نام آن ماهروی را پرسید، دانست که پریزاد دختر خاقان چین است که زند جادو او را به دام افکنده است. همای او را از بند رهانید و راز عشق خویش بر او آشکار کرد، پریزاد قول داد که همایون را به او برساند، به همراهی کاروانیان در گنجها را گشودند و با هزاران شتر پر از سیم و زر، قصد چین کردند. شبهنگام به چین رسیدند، پریزاد را با اکرام به بارگاه رساندند چون گلی به گلستان.
پریزاد احوال خویش که چگونه گرفتار زند جادو شد و همای او را از بند رهاند را برای همایون باز گفت، پریزاد آن قدر از همای سخن راند که همایون مهرش را به دل گرفت.
چون خورشید برآمد، همای همراه سعد بازرگان به بارگاه فغفور چین رو نهادند، سعدان ماجرای زرینه دز، زند جادو، آزادی پریزاد و فتح گنج را به دقت شرح داد. شاه وی را ستود و وعدهی گنج و منشورش داد. پس از میگساری به سوی آرامگاه روان شدند. ناگاه بتی چون ماه در کنار پریزاد نمایان شد، همای دانست که آن گلچهره کیست، از حال رفت، چون به هوش آمد، کسی را ندید.
از سوی دیگر خبر آوردند که شاهزاده همای مهمان شاه است، پریزاد از همایون خواست، پنهانی بر طارمی بنشینند تا همای را به او نشان دهد، همایون با دیدن او دلش در آتش عشق افتاد.
صبح روز بعد به همای خبر دادند که شاه عزم شکار دارد، درنگ مکن و به درگاه شاه روی آور، هنگام حرکت ناگاه کوکبهی همایون را دید، دلش لرزید، نقیبان بر او بانگ زدند که حرکت کن، به ناچار مرکب را راند، چون پرسید، دانست که دختر فغفور در این حوالی باغی دارد که یک هفته برای اقامت آنجا میرود. وقتی به شکارگاه رسیدند، شاهزاده همای به خود پیچید و با اظهار درد شکم برگشت و به سوی باغ همایون شتافت. پاسبانی مست و چوبک به دست را دید، چنان نایش را فشرد که جان سپرد و خود به نزدیک پردهسرا شتافت. همایون به محض دیدن همای به بام شبستان رفت، پریزاد همای را به ایوان آورد آن دو تا صبح در کنار هم میگساری کردند.
چون سپیده بردمید، همای از شبستان خارج شد، ناگاه دهقانی پیر به سوی شاه شتافت و گفت: «بگو کجا بودی، چرا به این قصر آمدی؟» شاهزاده چون پیل مست غرید و سر دهقان را از تن جدا کرد. یکی از مقیمان ماجرا را به گوش فغفور رساند، شاه همان دم فرمود تا همای را به بند گران کشند.
ملک همای در بند گرفتار شد، بر درد گرانش میگریست که ناگاه ماهی فروزنده به زندان وارد شد، شاه را ثنا گفت و بند از دست و پایش گشود، دختر خود را سمنرخ دختر سهیل جهانسوز معرفی کرد و گفت: «دلم چون آهو در دام تو گرفتار است، من جمالی همچون همایون ندارم ولیکن سه روز با من بساز» پس از سه روز میگساری و خلوت، سمنرخ دستهای سلاح و بادپایی به او داد و بدرودش گفت.
همای به سوی قصر همایون شتافت، همایون گفت: «بازگرد که من از تو روی گرداندم، نامم را ننگین نمودی، نزد دلبرت سمنرخ برو که، با یک دل، دو دلبر نمیتوان گرفت». پس از گفتوگوی بسیار همای جگرخسته، ناکام روی به صحرا نهاد، اشک خونین ریخت و آه آتشین کشید.
همایون چون از یار خویش مهجور ماند از رفتار و گفتار خود خجل گشت، تیغ و سپر برداشت، بر اسب تکاوری برنشست و در پی دلبر شتافت. ابتدا خواست به پایش بیفتد ولی خودداری کرد، برای آزمایش او، چهرهاش را پوشاند، خود را «هام» معرفی کرد و نام او را پرسید و تهدیدش کرد، کار به مناظره و مجادله کشید، دو طرف آمادهی نبرد شدند، سرانجام همای، همایون را بر زمین زد خواست سرش را از تن جدا کند که همای کلاه از سر برداشت، به پای هم افتادند و لابه کردند.
چون خورشید طلوع کرد ناگاه غباری دشت را فرا گرفت و غرش کوس بلند شد ملکزاده با یار پریچهره از ترس به سوی دیر کهنی که در آن دشت بود شتافتند، از بالای دیر بهزاد را دیدند و شاد گشتند.
همای فرمان داد نامهای برای فغفور چین نویسند تا همایون را از شاه چین خواستگاری کند، فغفور چین با دیدن نامه ناراحت شد اما به روی خود نیاورد و شاهزاده را به بارگاه خویش فراخواند.
شاهزاده همای با وجود مخالفت بهزاد به درگاه فغفور روی آورد و همایون را به بوستان شاهی روانه کرد. همای تمام شب، گرد قصر همایون گشت و نالید اما از او اثری نیافت.
شاه چین با مشورت وزیر جهاندیدهاش، همایون را در زیرزمین زندانی کرد و شایعه کرد که همایون حورا سرشت از دنیا به سوی باغ بهشت پرواز کرد، همهی مردم از این غصه بر سر خاک ریختند، چون این خبر به همای رسید، از جان خروشی برآورد و به بارگاه فغفور رفت. همان دم تابوت آن گلعذار را در دیبای زرنگار بر دوش میبردند، تابوت را در دخمهای نهادند و در دخمه را سنگ مرمر نهادند. همای به دیوانگی سر به صحرا گذاشت و کسی از حال او خبری نداشت.
پریزاد از حقیقت ماجرا آگاه شد، پنهانی به بارگاه وزیر رفت تا همایون را در چاه ملاقات کند در این هنگام فرینوش (پسر وزیر) عاشق پریزاد گشت و بیقرار شد، با خود گفت: «دردم به دست همای درمان میشود، اگر من نشانی یارش را آشکار سازم، او نیز کام دلم را برمیآورد.»
آنگاه نزد بهزاد رفت و راز همایون را آشکار کرد، با یکدیگر به جست و جوی شاهزاده پرداختند. به هر کوه دوان و به هر سو خروشان، اما اثری از همای نبود، تا به کاروانی رسیدند. ساربان گفت: «کسی در دامنهی کوه است که نالهای دردناک میکند، حتی شب هم خواب ندارد.» هر دو با شتاب به آن سمت تاختند، ملکزاده را چون حیوان وحشی و رمنده یافتند، با نیرنگ و فسون رام گشت. فرینوش گفت: «غم مخور که محبوب تو در سردابهای زندانی است، اگر با من پیمان بندی که مرا یاری کنی تا به وصال پریزاد رسم، میگویم که جانانت کجاست» شاهزاده همای پاسخ داد: «اگر مرا به مرادم رسانی سوگند میخورم پریزاد را اگر پری هم باشد به برج تو میآورم» با هم به مخفیگاه همایون رفتند، ماه را از چاه بیرون آوردند و فرار کردند.
سحرگاه مقیمان بارگاه چین خبر شدند، سپاهی آراستند و آمادهی نبرد شدند، سواران شام به سرکردگی شاهزاده همای و بهزاد، با چینیان جنگیدند تا این که فغفور چین کشته شد و همای بر تخت او نشست، همایون پس از سوگواری در مرگ پدر به عقد شاهزاده همای درآمد.
آن گاه همای پریزاد را به فرینوش داد و او را بر تخت شاهی چین نشاند. خود به اتفاق یاران به ملک شام بازگشت و به جای پدر بر تخت سلطنت نشست، خداوند پسری به نام «جهانگیر» به او عطا کرد.
رستم و تهمینه (از شاهنامه فردوسی)
یک روز رستم دلش میگیرد و برای تغییر ذائقه خود سوار بر رخش راهی شکار میشود. او نزدیکی شهر سمنگان چند گورخر را شکار میکند و میخورد. بعد برای رفع خستگی زین را از روی رخش برمیدارد تا بتواند براحتی در صحرا چرا کند و خودش نیز به خواب میرود.
عدهای از سربازان و مردم شهر سمنگان که در آن حوالی بودند برای آن که از رخش رستم کرهای به دست آورند، رخش را به هر زحمتی با کمند میگیرند و میبرند. رستم که از خواب بیدار میشود، هر چه میگردد رخش را پیدا نمیکند. بسیار غمگین و ناراحت زین اسب بر پشت خود گذاشته و به سمت شهر سمنگان حرکت میکند.
در اینجای داستان است که فردوسی میگوید:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین و گهی زین به پشت
شاه سمنگان از ورود رستم باخبر میشود و به استقبال او میآید. او را مهمان قصر خود میکند و به او اطمینان میدهد که رخش را پیدا خواهند کرد. بعد هم برای استراحت و خواب او در مکانی آرام و شاهانه به او میدهند تا این که نیمههای شب در خوابگاه رستم گشوده میشود:
یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
رستم ابتدا خود را به خواب میزند، اما تهمینه آرام شروع به سخن گفتن میکند. در آن هنگام رستم چشم باز میکند و از او میپرسد که تو کیستی؟ تهمینه پاسخ میدهد:
چنین داد پاسخ که تهمینهام
تو گویی که از غم به دو نیمهام
یکی دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخ کبود اندکیست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا
نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
سپس میگوید از هر کسی وصف پهلوانیات را شنیدهام و ندیده عاشق تو شدهام و بدان که من عقل را فدای عشق تو کردهام و از خدای جهان آرزو دارم از تو فرزندی به من عطا فرماید که مانند تو باشد، از این گذشته من آمدهام که مژده یافتن رخش را به تو بدهم. رستم وقتی این سخنان را از تهمینه شنید، موبدی را برای خواستگاری تهمینه از پدرش فرستاد:
بفرمود تا موبدی پرهنر
بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
بدان سان که بودست آیین و کیش
به خشنودی و رای و فرمان اوی
به خوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان
همه شاد گشتند پیر و جوان
سلامان و ابسال (اسطوره ای در اصل یونانی، که توسط شاعران و نویسندگان مختلف، از جمله جامی، روایت شده است)
داستانی است که اصل آن یونانی و در نسخ خطی کتابخانه موزه بریتانیا نسخهای از قصه سلامان و ابسال موجود است. ترجمه آن از به زبان عربی به حنینبن اسحاق نسبت داده شده است. این قصه را باید در روایات بنیاسرائیل یافت مثلاً در تلمود یا جاهای دیگر؛ چه شباهت کلمه سلامان به سلیمان و شباهت کلمه ابسال به ابسالن و ابیشالیوم خیلی نزدیک و مناسبتر است.
این رساله یکی از سه داستان فلسفی ابن سیناست که در آن مطالب فلسفی و عرفانی با زبان رمز و در قالب داستان بیان شده است،بنابر نقل خواجه نصیر الدین طوسی سلامان و ابسال نام دو برادر در داستان رمزی ابن سیناست که در آن قوای مختلف نفس انسان در شخصیتهای داستان ممثل شدهاند و مطالب فلسفی ـ عرفانی به گونهای رمز آلود بیان شدهاست.
خلاصه داستان
سلامان و ابسال دو برادر مهربان بودند. ابسال که برادر کوچکتر بود تحت سرپرستی و تربیت برادر بزرگتر پرورش یافت و جوانی نیکوروی، دانا با ادب و شجاع گشت. تا اینکه زن سلامان عاشق آبسال شد و به سلامان گفت: ابسال ر ابه خانه راه بده تا فرزندانت از وی دانش بیاموزند. زن سلامان بعد از مدتی در خلوت ،عشق خود ر ابه ابسال آشکار کرد. ابسال از این سخن روی در هم کشید.
زن سلامان حیلهای اندیشید و به شوهر خود گفت خواهرم را برای برادرت تزویج کن و از طرف دیگر به خواهرش گفت نمیگذارم این وصلت سر بگیرد مگر اینکه من نیز با تو در ابسال شریک باشم.
در شب زفاف زن سلامان به جای خواهرش در بستر او خوابید چون ابسال بر بستر داخل شد زن نتوانست خویشتنداری کند و در هم آغوشی با او پیشدستی نمود، ابسال تردید نمود وبا خود گفت: دوشیزگان شرمگیناند و چنین کاری نمیکنند در این وقت، آسمان که به ابر سیاهی پوشیده بود، برقی زد و روشنی برق صورت هم بستر را روشن نمود ابسال آن زن را شناخت و از او فاصله گرفت.
زن سلامان که بعد از چندین بار طلب ناامید شد کینه ابسال را به دل گرفت پس به لشگریان پول داد تا او را در میدان جنگی تنها بگذارند. درنتیجه دشمن بر ابسال غلبه کرد و او را با تن خونآلود به گمان آنکه مرده است رها کردند.
اما یکی از حیوانی وحشی به ابسال رسید، پستان خود را در دهان او گذاشت و ابسال از شیر او تغذیه نمود و جان گرفت و به وطن خود بازگشت این بار نیز زن از دسیسه دست بر نداشت آشپز و خوانسالار را پول داد تا غذای آبسال را به زهر آلوده کنند و بدین ترتیب ابسال را کشتند.
سلامان در اثر فقدان برادر غمناک شد و سلطنت را رها نمود. خداوند او را نجات داد و کیفیت حال مرگ برادر را بر او روشن نمود و او زن و آشپز و خوانسالار را بهسزای خیانتشان رسانید.
خواجه نصیر پس از نقل داستان، رمزهای آن رانیز بدین شرح گشوده است: سلامان نفس ناطقه انسان است و ابسال عقل نظری، که تحت تربیت سلامان (نفس ناطقه) ترقی می کند و به مرحله عقل مستفاد می رسد و میتواند از عقل فعال کسب فیض کند.
زن سلامان همان قوت بدنی است که میل به تسخیر عقل دارد. تا او را نیز مثل سایر قوای بدن مسّخر خود سازد و در تحصیل آرزوهای فانی و دنیویش استفاده کند.
لشگر ابسال، قوای حسّیه، خیالیه و وهمیه است که نفس را به هنگام عروج به سوی ملأ اعلی رها میکنند و عقل نظری به هنگام عروجش به سوی عالم فرشتگان و کسب فیض از آنها توجهش از این قوا منقطع میگردد و برای دریافت معقولات به ادراک جزئیات توسط این قوا نیاز ندارد، شیر دادن حیوان وحشی به ابسال، یعنی افاضه کمال از مجردات و فرشتگان عالم بالا به انسان آنگاه که پیوند خود را از قوای بدّی قطع کرده باشند.
نیرنگ زن سلامان همان آرایش و جلوه دادن نفس اماره است. برق درخشنده از ابر سیاه همان کشش الهی است که در اثنای اشتغال به امور فانی و دنیوی رخ میدهد و جذبهای از جذبات حق است. بازگشت ابسال به سوی برادرش از میدان جنگ، التفات و توجه عقل به تنظیم مصالح نفس در تدبیر بدن است. آشپز و خوانسالار که به تحریک زن سلامان ابسال را زهر میخورانند همان قوت شهوت و غضب هستند.
ورقه و گلشاه (عشاق داستانی از عیوقی، که منشاء اصلی آن داستانهای عربی است)
ورقه وگلشاه، یکی از داستانهای قدیمی است که توسط شاعری به نام عیوقی به رشته نظم کشیده شده است اصل داستان، همانگونه که شاعر، خود میگوید از داستانهای تازی است که در زمان حیات پیامبر بزرگوار اسلام (ص) درقبلیهای از قبایل عرب اتفاق افتاده است و آن حکایت حال یک پسرعمو به نام «ورقه» و دختر عمو به نام «گلشاه» است که با هم در قبیله و خاندان خود بزرگ شده، مهر و محبت یکدیگر را به دل گرفتند و مهرشان به عشقی آتشین مبّدل گشت.
از اولین موارد طرح عشق و حماسه درکنار یکدیگر، در همین اوایل داستان است. آنجا که در توصیف پانزده سالگی آن دو به بیان شجاعت، جنگاوری وپهلوانی ورقه و زیبایی گلشاه میپردازد:
چنان گشت ورقه ز فرهنگ و رای /که کُه را به نیرو بکنــدی ز جــای
سواری شجاع که به هنگام جنـگ /همی خون گرست از نهیبش پــلنگ
بـه قــوّت سـر پیـل بـرتـافتـــی /بـــه نـاوک، دل شــیر بشکافتـــی
ابا این همــه هیبــت و دستگــاه /دلــش بــود در عشـق گلـشه تبـاه
بعد از بیان این دلاوریهای «ورقه» با زبانی حماسی، بلافاصله با مضامینی عاشقانه و بزمی به توصیف زیباییهای «گلشاه» میپردازد
بتی بود پر طرف و پر حسن وزیب /دو چشم ازعتیب و دو زلف از نهیب
درفشـان مهــی بـود بــر زاد سـرو /پــراکنــده بــر مــاه خــون تـذرو
فکنـده بـه لؤلؤ بــر از لالــه بنــد /پراکنده بـــر ســرو سیمین کمنـــد
سمن برگ او زیـر مشکیــن گــره /گره بـر گـره صـــد هــزاران زره…
ربیع ابن عدنان، رییس قبیله بنی ضیبه که در پاسخ برای خواستگاری گلشاه، چندین بار جواب رد شنیده بود، در شب عقد و ازدواج ورقه وگلشاه با سپاهی فراوان به آنها شبیخون میزند و بعد از قتل و غارت، گلشاه را دزدیده و با خود میبرد.
زمین شد پر از مرد شمشیـر زن/ که بد پیش شمشیرشان شیر، زن
سپاهی همه سرکش و تیره رای / همه دیو دیـدار و آهــن قبــای
ز بهر شبیخون واز بهــر کیـــن /تو گفتی که بررستهاند از زمیــن
به کشتن همـی گردن افراشتنـد /کسی را همی زنــده نگذاشتنــد
براندند بر خاک بر سیــل خـون /شد از خون گردان زمین لاله گون
همانطور که ملاحظه میشود، دراین قسمتها گویی خواننده دارد شاهنامه یا داستان کاملاً حماسی میخواند. اما بعد از ابیاتی وقتی ورقه، از فقدان گلشاه آگاه میگردد، نغمه عاشقانه سر میدهد و درهجران یار، به غزلخوانی میپردازد.
کجا رفتی ای دل گسل یار من /مگر سیر گشتی ز دیــدار مــن
نجستم بتــا هرگــز آزار تــو /چرا جستی ای دوست آزار من
ز من زارتر گردی اندر فــراق /اگـــر بشنــوی نالـه زار مــن
بر تو است زنهار جـان و دلـم /نگـه دار زنهــــار زنهـار مــن
گلشاه که راه چارهای برای خود نمیبیند با اظهار مهرفریبانه و با بهانه عذرزنانه، هفتهای را از بیع مهلت میگیرد و از سوی دیگر ورقه و قبیله او برای انتقامخواهی لشکرکشی میکنند.
ز بس نعره وجنگ و آشوب و شــور /ز بس شیهه ابرش وخنگ وبور
ز تــف خدنــگ و ترنــگ کمـــان /ز زخم عمود و ز طعـن سنــان
تو گفتی جهان نیست گـــردد همـی /زمین را فلـک در نـوردد همـی
زمین شد ز خون لعل چون سندروس /هوا گشت از گرد چون آبنـوس
ربیع ابن عدنان به میدان میآید و مبارزه میطلبد و اولین حریف خود را به دو نیم میکند:
سر تیــغ آن شــه سوار گزین /درآمد به فرق و فرو شد به زین
به دو نیمه بفگند اندر مصاف /همــی کرد بر گرد میدان طواف
دومین نفر را نیز:
به یک زخم شمشیر کردش دو نیم /بــیفزود انـــدر دل خلـق بیــم
سومین نفر:
هنــوز او زره نارسیــده بــــرش /به یک زخم بگسست از تن سرش
و بدینسان:
هر آن کس که آمد همی کشته شد /میان صف از کشته پر پشته شد
چهل مرد از آن نــامداران بکشـت /که از کس گه کینه ننمود پشت
بالاخره ربیع به دست ورقه و گلشاه که خود را به میدان جنگ رسانیده بود کشته شد و این دو عاشق و معشوق به لشکرگاه خود برگشتند که در همین حال دو پسر ربیع برای انتقام پدر به میدان میآیند و گلشاه مانع از رفتن ورقه، که زخمی شده بود، میشود و خود گلشاه نقاب زده به میدان میآید و با نیزهای برادر بزرگتر را به هلاکت میرساند و با برادر کوچکتر که شجاعت او زبانزد بود درگیر میشود..
شاید یکی از زیباترین صحنههای آمیختگی عشق و حماسه در همین نبرد باشد ،در کشاکش حملههای سخت این دو، ناگاه نقاب و کلاه جنگی از سر گلشاه به زمین میافتد وحتی خصم مقابل خود (غلام دلاور) را به دام عشق خویش گرفتار میسازد.
چــو ایشان به کینه بـرآویختنـــد ک/نشـــاط و بـــلا درهــــم آمیختنــد
غــلام دلاور درآمـد چـــو بـــاد /به حمـله به نزدیـــک گلـشاه شـــاد
بزد نیــزه ای، آمــد انــدر بــرش /بــه یک طعنه بفگندخود از ســــرش
برهنه شد آن مشـک پرتــاب اوی /پدید آمــــد آن ورد و سیمــاب اوی
زمیــن گشــت گلنار از روی اوی /هوا گــشت عــطار از بـــــوی اوی
بسا کس که آن روز دل خسته شد /بــه دام بـلا جـان او بستــه شـــــد
چو پیدا شد آن مـاه از زیـر ابـــر /از آن هر دو لشــکر بـــپالود صبــــر
دل دختـر از درد شـد پــر گـــره /بـــه ســر بــرفکنــــد آستیـــن زره
خجل گشت وز شرم گم کرد رای /شدش سسـت از خیرگی دســتوپای
غــلام دلاور چــو او را بــدیــد /به دلش اندرون فرش غم گستـــــرید
دلش از غم عشـق شــد سوختــه /چو شمعی شــد از آتـش افروختــــه
به عشق آن پسر از پدر درگذشت /به یکبارگی سسـت و بیچاره گشـــت
چو دختر چنان سر برهنه بمانـــد /سبـک نامـه شیــر مــردی بخـــوانـد
بــزد نیـــزه و خـود را از زمیـن /بــرآورد آن دخـت نسریـن سریــــن
مر آن خود را زود بر ســر نهــاد /تو گفتی که مه بـر سـر افسـر نهــــاد
التماسهای عاشقانه پسر ربیع و عتاب و تمسخر گلشاه ادامه مییابد ومجدداً جنگ سخت آن دو آغاز میشود
.
پس از پایان یافتن این جنگ و جدالها، ورقه قصد ازدواج با گلشاه را دارد اما هیچ مال و بضاعتی در بساط ندارد. از طرفی آوازه زیبایی گلشاه، بزرگان قبایل مختلف را با مال و جاه فراوان به خواستگاری وی میکشاند. پدر گلشاه که فریفته مال و ثروت است ازدواج ورقه را مشروط به تحصیل مال و مقام میکند و ورقه برای این منظور پس از وداعی غمانگیز با گلشاه که از قسمتهای غنایی قصه است روانه یمن میشود تا از پادشاه آنجا که دایی وی میباشد استمداد جوید. درهمان زمان شاهان بحرین و عدن به یمن حمله و دایی وی را اسیر کرده بودند. ورقه وارد یمن شده، هزار سوار رشید انتخاب میکند و به مقابله با دشمن میشتابد. او درجنگی تن به تن ۶۳ نفر از حریفان را کشته، با حمله همه جانبه به سپاه پنجاههزار نفری عدن و بحرین آنان را شکست میدهد و دایی خود را آزاد میسازد
یکی حمـله آورد چــون شـــیر نــر /بــه نیزه همی جسـت بـر وی ظــــفر
سبک ورقه بگرفت رمحش به چنــگ /ســوار عـــرب ورقــه شیــر مــــرد
بزد نیــزه بــر مــرد لشــکر شکــــر /زکیــن دل آمــد بــه بــــازوش بـــر
دو بازوش بر هر دو پهلــو بــدوخت /چو برخاست آن زخم جانش بسـوخت
ســوار دگـر صفــدر و کینـه خــواه /بــرون زد ستــور از میــــان سپــــاه
درآمــد بــدو ورقـه بــر ســـان دود /گرفتـش کمــر وز فــــرس در ربــود
میان مصاف انــدر آن خشـم و کیــن /بــه بــالا بــرآورد و زد بــر زمیــــن…
…ز پنجم بــه نیــزه جــدا کــرد جــان /ز ششـــم بــه شمشــیر بستـــد روان
ز هفت و ز هشـت و ز نـه در گذشـت /همی گشت تـا دشت پر کشته گشـــت
همــی کشــت تــا از سپــاه عــــدن /به شمشیر کم کــرد شســت وسـه تـن
نیارســـت دیگــر کــس آمــد بــرش /ز هــول ســـر نیــــزه و خنجــــرش
بعد از این جنگ و پیروزی، ورقه با اموال بسیار به سوی قبیله خود رهسپار میشود؛ غافل از این که پدر و مادر گلشاه با حیله و ناجوانمردی و با این دروغ که ورقه مرده است، دختر را به همسری شاه شام درآوردهاند
بالاخره ورقه از مکر عمو واقف میشود و راه شام را در پیش میگیرد. در نزدیکی شام به کمین چهل دزد میافتد و پس از کشتن سی تن از آنها، با وجود زخمهای فراوانی که برداشته، خود را به کنار چشمهای رسانده بیهوش میگردد. شاه شام هنگام عبور، دلش به حال وی میسوزد و او را به قصر برده به درمانش میپردازد.
بعد از ماجراهایی گلشاه، همسر شاه به وجود ورقه در قصر پی میبرد و به ملاقات او میرود و هر دو بیتاب و بیهوش میشوند.
شاه شام با شناختن ورقه، از او دلجویی میکند و گلشاه و ورقه را با هم تنها میگذارد تا غمگسار یکدیگر باشند و خود پنهانی آنها را زیر نظر میگیرد.
نمونه زیبا و با شکوه عشق عاطفی و عشق پاک وعفیف دو دلداده در این قسمت نمایان است که هرگز پا از گلیم خویش درازتر نکردند و فکر ناصواب به خود راه ندادند. تمایز این عشق عاطفی با عشقهای هوسآمیز از همین موارد آشکار میگردد.
به هر حال بعد از چند روز، ورقه از شاه شام اجازه رفتن می گیرد و به گلشاه هم میگوید که:
نگردم همی سیر از روی تو /همی شرم دارم من از شوی تو
وداع ورقه و گلشاه در اینجا نیز بسیار شیرین و در عین حال حزنانگیز است ورقه از آنجا میرود و بین راه از درد فراق نفسش قطع میشود و از دنیا میرود. غلام همراه او خبر به گلشاه میرساند و گلشاه و همسرش خود را به کنار مزار ورقه میرسانند.
همی رفت گلشاه زاری کنان / خروشان و مویان و گیسوکنان
چو زی گور ورقه رسیدش فراز /به جان دادن آمد مرو را نیــاز
گلشاه آن قدر گریست و خون از جگر جاری کرد که جانش تهی گشت و سرو سهی او نگونسار شد و بر سر قبر یار به دیدار دلدار شتافت.
ز دنیا برفت آن بت قندهار /به عقبی بــر آن وفـادار یــار
ندیده زیک دیگران جز وفا /نرفتـه بــه راه خـطا و جفــا
بدادند جان از پی یکــدگر /چنین باشد آیین و اصل وگهر
در پایان و برای تأکید مجدد در خصوص مقرون شدن عشق و حماسه و تأثیر معجزهآسایی که این دو پدیده میتواند از خود برجای بگذارد،سخن خود را با کلامی از افلاطون حکیم به پایان میبریم:
«اگر ممکن باشد کاری کنیم که سپاهی یا دولتی همه از عاشق و معشوق مرکب باشد، آنها بهترین جنگاوران و حکمرانان میشوند. وقتی دوش به دوش هم میجنگند، هر چند عدّه آنها کم باشد بر جهانی فایق میآیند. چه، کدام عاشق است که وقتی میخواهد از میدان جنگ بگریزد و سلاح خود را به زمین افکند، ترجبح ندهد که همه جهان بر او خیره شوند تا این که معشوق او را در آن حال ببیند؟ عاشق حاضر است هزار بار بمیرد ولی نگاه معشوق در این خواری بر او نیفتد و کدام عاشق است که ساعت خطر به دفاع از معشوق و به مقابله با مرگ برنخیزد و راه گریز در پیش گیرد؟ درپیش نگاه معشوق ترسوترین مردمان، دل شیر خواهند یافت و از عشق الهام خواهند گرفت. آن شجاعت را که هومر میگوید بخشش آسمانی است که خدا در دل پهلوانان برگزیدهاش میدهد، عشق در دل عاشق میآفریند عشق مردان را وامیدارد که برای معشوق خود بمیرند و زنان را نیز.»
سلیم و میترا
داستانی عاشقانه از نظامی گنجوی و شاهنامه فردوسی و امیر خسرو دهلوی و خواجوی کرمانی
در دست ویرایش…
اورنگ و گلچهر
در دست ویرایش…
وفا و مهر
شاعری به نام ابومحمد رشیدی معاصر مسعود سعد داستانش را به رشته نظم کشیده است.
در دست ویرایش…
عشاق همجنس ایرانی
مهر و مشتری
مهر و مشتری منظومهای عاشقانه به زبان فارسی و در قالب مثنوی نوشته محمد عصار تبریزی است که در سال ۷۷۸ هجری قمری در وزن خسرو و شیرین سروده شده و دارای ۵۱۲۰ بیت است.
مهر و مشتری داستان عشق میان مهر پسر شاپور پادشاه شهر استخر و مشتری، پسر وزیر شاپور است. این دو پسر از کودکی به یکدیگر دل میبندند و با وجود مصائب فراوانی که عشق آنها برایشان به بار میآورد تا پایان عمر بر سر عشق خود میمانند.
ناظر و منظور
ناظر و منظور منظومهٔ عاشقانهای از وحشی بافقی است که در سال ۹۶۶ ه.ق به پایان رسیده و ۱۵۶۹ بیت دارد.
در کشور چین شهریار کامگارى بود به نام نظر و وزیرى دانا داشت به نام نظیر، هر دو از نعمت فرزند نومید بودند. روزى به شکار رفتند، از لشکر دور افتادند و تشنه به ویرانهاى رسیدند. در آن ویرانه پیر با صفایى را دیدند. شاه و وزیر از اسب پیاده شدند و راز بىفرزندى خود را بر وى آشکار نمودند. پیر عارف بهى زرد و انارى سرخ آورد. انار را به پادشاه و بهْ را به وزیر داد و مژده صاحب فرزند شدنشان را در آینده نزدیک به آنها داد. امّا خاطرنشان ساخت که فرزند وزیر زار و غمگین و زردرنگ و عاشقپیشه مىگردد. وزیر از اینکه بالاخره صاحب فرزند مىشود، خوشحال شد ولى از سخن پیر در باب فرزندش پریشانخاطر گشت. پس از اینکه پادشاه و وزیر به بستان سراى خود رفتند پس از نه ماه و نه روز هر دو صاحب فرزندى شدند. پادشاه فرمان داد نام فرزندش را «منظور» و نام فرزند وزیر را «ناظر» گذارند. سپس هر دو را به دایه سپردند و به تدریج رشد یافتند. پس از اینکه قدرى بزرگ شدند هر دو به مکتب رفتند. معلّم هر دو را دوست مىداشت و اکرام مىکرد. منظور بسیار زیبا بود و ناظر کمکم عاشق وى گردید. شبى ناظر در خواب خود را در بیابان غم و دشت بلا دید که تپّههاى ریگ فراوانى در آنجا بود و از هر سو پر از مصیبت پس از بیدارى وحشت نمود که مبادا این خواب به وقوع بپیوندد. به تدریج عشق ناظر و منظور بالا گرفت به طورى که ناظر از حال و هواى درس و مکتب خارج گشت. معلّم این نکته را دریافت وى را خطاب و عتاب کرد و ناظر از غیرت عشق لوح خویش را به سر استاد کوفت. معلّم خشمگین به در خانه وزیر رفت و عشق ناظر را به منظور بیان کرد. وزیر تصمیم گرفت ناظر را تنبیه کند. معلّم مانع آن کار شد که سودى ندارد. سپس تصمیم گرفت براى اینکه این خبر به گوش پادشاه نرسد، ناظر را به همراه کاروانى به بهانه تجارت از شهر و دیار دور سازد. ناظر رنج سفر را تحمّل مىکرد روز نومیدى و افسوس بود که ناگهان کاروانى از دور رسید یکى از دوستان همدرسش را در آنجا یافت و با وى سخن گفت. نامهاى نوشت و بدو داد تا به منظور برساند. ناظر و همراهان طىّ وادیهاى متوالى روزى بر لب دریا رسیدند و سوار بر کشتى شدند. از آن طرف همدرس ناظر با کاروان حرکت کرد و به چین رسید و نامه ناظر را به منظور داد. حال منظور دگرگون شد و تصمیم گرفت به بهانه شکار از شهر خارج شود و خود را به هر طریقى که شده به ناظر برساند. منظور پس از رخصت از پدر همراه با لشکریان روانه شکارگاه شد.
شب هنگام که لشکریان به خواب رفتند منظور پنهانى از خیمهگاه لشکریان دور شد. لشکریان که از خواب بیدار شدند منظور را نیافتند به سوى شهر رفتند و جریان را براى شاه خبر دادند. شاه مدهوش شد. از تخت فرو افتاد. فرستادگان به اطراف جهان گسیل داشتند و لیکن سودى نبخشید. منظور خروشان و شتابان دشتها را پشت سر هم مىپیمود تا اینکه به مرغزارى رسید از اسب فرود آمد و به روى سبزهها افتاد و خوابید. پس از چندى ناگهان از آواز سمّ اسب بیدار شد. شیرى را از دور دید بلافاصله با شمشیر او را کشت. سوار بر اسب شد و پس از مدّتى شهرى را از دور دید، دروازهبان از منظور پرسید چه گونه از شیر بیشه به سلامت جستى؟ منظور خشنود شد و بر خود مىبالید. پیر دروازهبان منظور را به منزلگاه خویش برد و سپس به درگاه شاه مصر رفت. شجاعت منظور به گوش شاه و وزیران رسید و همه به تعجّب و حیرت افتادند. مردم از منظور استقبال پر شکوهى نمودند، شاه جایگاهى را براى شهزاده چین تعیین کرد و به بزم خسروانه ره یافت. پس از مدّتى رسولان قیصر روم براى خواستگارى به دربار شاه مصر رفتند و ناامید بازگشتند خبر به قیصر روم رسید آشفته شد و اسباب جدال را فراهم نمود. شهزاده منظور به جنگ با سپاه روم پرداخت و سرانجام پیروز و موفّق بازگشت. از آن طرف ناظر در کشتى از فرط سوز و گداز کارش به جنون کشید. همراهان او را به زنجیر کشیدند در حالى که نالهاش قطع نمىشد. کشتى در کنار نیل لنگر انداخت، ناظر، منظور را در خواب دید از شوق وصل از خواب برخاست، زنجیرها را پاره کرد و از آنجا فرار نمود. غلامان به جستوجوى ناظر پرداختند ولى او را نیافتند. ناظر در کنار سرزمین مصر در کوهى بلند و با شکوه که غارى تنگ و تاریک داشت سکنى گزید. پس از
مدّتى دام و دد رام او گشته و به گردش جمع شدند. منظور نیز که در کشور مصر بسر مىبرد از شدّت گرمى هوا از پادشاه خواست تا به بیرون از شهر رفته در آب و هوایى خوش مسکن گزینند. به مکانى سبز و پر طراوت رسیدند. روزى شاهزاده منظور به قصد شکار کبک بیرون رفت و باز شکارى او را به بیابانهاى دور راند. تشنگى بر او مستولى شد و سرانجام به غارى رسید که پر از دد و دام بود که اطراف ژولیده مویى ـ ناظر ـ قرار داشتند. ناظر، منظور را شناخت. به وصالش نایل آمد و سر بر زانوى او نهاد و به شادى به لشکرگاه رفتند. خبر به شاه مصر رسید. آنان را استقبال و اکرام نمود. پادشاه تصمیم گرفت دختر خود را به همسرى منظور درآورد. پس چندى مرگ شهریار نزدیک شد، به منظور سفارش کرد تا بر تخت فرمانروایى بنشیند. پس از مرگ شاه، منظور به پادشاهى رسید، ناظر را وزیر خود نمود، و سالیان سال با هم به خوشى به سر بردند.
عشاق عرب
رابعه و بکتاش (از افسانههای اعراب است که به زبان فارسی نیز در آمده است)
رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها میربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها مینشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش میگشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بیهمتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت میکرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمیشد و فکر آیندۀ دختر پیوسته رنجورش میداشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایستۀ او یافتی خوددانی تا به هر راهی که میدانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفتههای پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزۀ بهاری حکایت از شور جوانی میکرد و غنچۀ گل به دست باد دامن میدرید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل میگذشت و از ادب سر بر نمیآورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشتههای مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همۀ آنها جوانی دلارا و خوش اندام، چون ماه در میان ستارگان میدرخشید و بیننده را به تحسین وا میداشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقیگری در برابر شاه ایستاده بود و جلوهگری میکرد؛ گاه به چهرهای گلگون از مستی میگساری میکرد و گاه رباب مینواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر میداد و گاه چون گل عشوه و ناز میکرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر میگریست و دلش چون شمع میگداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردی کجا درمان پذیرد که جاندرمان هم از جانان پذیرد
رابعه دایهای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چارهگری و نرمی و گرمی پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بیخویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
چنین بیمار و سرگردان از آنم که می دانم که قدرش میندانم
سخن چون میتوان زان سرو من گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامهای نوشت:
الا ای غایب حاضر کجایی به پیش من نه ای آخر کجایی
بیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگر آئی به دستم باز رستم و گرنه میروم هر جا که هستم
به هر انگشت در گیرم چراغی ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزلها میساخت و به سوی دلبر میفرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشقتر و دلدادهتر میشد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:
که هان ای بیادب این چه دلبریست تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیراهن من
عاشق ناامید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم میفرستی و دیوانهام می کنی و اکنون روی میپوشی و چون بیگانگان از خود میرانیم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمیدانی که آتشی که در دلم زبانه میکشد و هستیم را خاکستر میکند به نزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیدۀ من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانۀ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانهام دور شوی.»
پس از این سخن، رفت و غلام را شیفتهتر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمنها می گشت و می خواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی
چون دریافت که برادرش شعرش را میشنود کلمۀ «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ رویی که هر روز سبویی آب برایش میآورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهی بیشمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر میزد و دلاوریها مینمود. سرانجام چشمزخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشیدهای سواره پیشصف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.
اما به محض آن که ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمیشتافتند دیاری در شهر باقی نمیماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گویی فرشته ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید، و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه ای به او نوشت:
چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگونتر
همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه میخواهی ز من با این همه سوز که نه شب بودهام بیسوز نه روز
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش که از پس میندانم راه و از پیش
اگر امید وصل تو نبودی نه گردی ماندی از من نه دوری
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:
که: «جانا تا کیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان ای دل افروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد» بگفت این وز خود بیخویشتن شد
چند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانهای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندۀ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر، بیخبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بیپرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنان که نه خوردن میداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنان که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانهای میگشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بکتاش نامههای آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که ازدیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامهها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به یکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مستی، آتش از غم رسوایی، همۀ این ها چنان او را میسوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش میرفت و دورش را فرامیگرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو میبرد و غزلهای پر سوز بر دیوار نقش میکرد. همچنان که دیوار با خون رنگین میشد چهرهاش بیرنگ میگشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماهپیکر چون پارهای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد.
روزدیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:
نگارا بی تو چشمم چشمهسار است همه رویم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیایی
چو از دو چشم من دو جوی دادی به گرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهیی بر تابه آخر نمیآیی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان می بشویم بخونم دست از جان می بشویم
بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد، ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت.
نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه.
برگرفته از کتاب «داستانهای دلانگیز» نوشته دکتر زهرا خانلری (کیا) ـ سال ۱۳۴۶
حروفچین: فاطمه طاهری – تارنمای دیباچه
قیس و لبنی
همان داستان لیلی و مجنون است.
عروه و عفرا
موضوع این داستانها عروه بن حزام است و معشوقهٔ او عفرا بنت مهاصر که سرانجام در عشق او درگذشت، و نام آنها بصورت عاشق و معشوق در ادبیات عرب و فارسی مانده است.
شباهت واقعی ورقه و گلشاه دو دلدادهای که عیوقی شرح داستان آنها را آورده با داستان شاعر عرب عروه بن حزام العذری با دختر عمش عفرا است و حتی به یقین باید گفت همان داستان است که در میان ایرانیان تغییرات کوچکی یافته و به عنوان داستان ورقه و گلشاه معروف گردیدهاست.
حدیث این دلدادگی در ادب فارسی نزد شعرایی که با فرهنگ و زبان عربی آشنایی داشتند مشهور است؛ اما به نظر میرسد به دلیل وجود ورقه و گلشاه در ادب فارسی که داستانی شبیه عروه و عفرا دارند، توجه شاعران پارسی به آنها، علیرغم زیبایی و پاکی داستان کمتر جلب. شدهاست جایگاه ویژه و حق این داستان در بیان عیوقی در ورقه و گلشاه نمود یافتهاست.
وقتی پدر عروه درگذشت فرزند صغیرش در دامان عم خود تربیت شد. دختر عم او عفرا همزاد وی بود و این دو کودک همواره با هم بودند. چنانکه در بینشان الفتی سخت افتاد و عقال (پدر عفرا) همواره عروه را داماد خود میخواند. عروه به نزد عمه خود، هند رفت و او را به خواستگاری عفرا فرستاد. مادر عفرا قصد داشت برای رهایی از تهیدستی دختر خود را به شویی ثروتمند دهد. عروه برای کسب مال به نزد پسر عم خود که مالدار ری بود، رهسپار شد ولی قبل از رجعت، پدر و مادر عفرا او را به مرد شامی ثروتمند شوی داده و نوید مال بسیار شنیده بودند. سه روز بعد از مزاوجت آهنگ شام کردند و پدر عفرا که از عروه شرم داشت، قبری کهنه را تعمیر کرد و گفت این گور عفرا است و از اهل قبیله نیز خواست تا آن را مکتوم دارند. سرانجام حقیقت حال بر عروه روشن شد، وی به منزل عفرا رفت و در خلوت با وی با شکایت از فراق، به پاکی و حیا گذراند، شوی عفرا آگاه شد و اصرار به اقامت عروه در منزل خود کرد، ولی او رفت و در راه جان سپرد و در وادی القرا (نزدیک مدینه) به خاک سپرده شد.
طاهر و طاهره
در دست ویرایش …
عشاق اروپایی
اوتللو و دزدمونا (عشاق درام ویلیام شکسپیر)
داستان درباره ی “اتللو”ی مغربی فرمانده عالی نیروهای “ونیزی”، است که معاونی به نام کاسیو دارد.وی با تعریف از فتوحات خود، قلب “دزد مونا”، دختر “برابانسیو (سناتور ونیزی)” را تسخیر کرده و پنهانی با وی ازدواج میکند و سرانجام نیز با دزدمونا فرار می کند و به مهمانسرایی می رود. برابانسیو که سخت آشفته می شود چند نفر را در پی دخترش و اتللو می فرستد و سرانجام نیز اتللو را پیدا می کنند اما دزدمونا را خیر.همین قضیه برابانسیو را سخت عصبانی و باعث می شود تا از اتللو در مجلس سنا شکایت کند و بههمین خاطر در حضور فرمانروای ونیز، اتللو را متهم میکند که دختر او را فریب داده و ربوده است. اما اتللو شرح میدهد که در نهایت وفاداری قلب دزد مونا را به دست آورده است و دزدمونا نیز چگونه دل اورا ربوده است. دختر نیز این ادعا را تایید میکند. در این اثنا خبر میرسد که ترکها آمادهی حمله به جزیرهی قبرس هستند و “ونیز” برای عقب راندن آنها از اتللو کمک میخواهد. اتللو نیز با کشتی عازم قبرس می شود تا نیروهای مستقر در آن جا را فرماندهی کند.برابانسیو خلاف میل باطنی خود، دخترش را تسلیم اتللو میکند تا با وی به قبرس رود. بدین ترتیب اتللو با دزدمونا و همسر یاگو به عنوان ندیمه اش راهی قبرس می شوند.
نخستین کشتی که به قبرس می رسد کشتی کاسیو(مقام فلورانسی است)و بعد از آن نیز کشتی اتللو.در این میان کاسیو که از اتللو کینه و حسادت به دل داشت پس از رسیدن به قبرس سعی می کند تا رودریگو را رضی کند که دزدمونا از اتللو خسته و به کاسیو علاقه دارد به همین خاطر نقشه ای می کشد تا اتللو نسبت به دزد مونا سوء ظن پیدا کرده، و او را در بستر خفه کند. به گونه ای که ذهن اتللو نسبت به همسرش را دچار تردید کرده و ازرابطه ی او با کاسیو می گوید و نیزبا دزدیدن دستمال دزدمونا،آن را در اتاق کاسیو می اندازد تا این گونه خشم اتللو نسبت به همسر را بیش ترونقشه اش را یک سره و به خواسته اش برسد.پیداکردندستمال آن قدر اتللو را عصبانی می کند که وی دزدمونا را می کشد و کشتن اورا نه از روی کینه بلکه ازروی شرافت می داندسرانجام اتللو با اعتراف امیلیا همسر یاگوبا متوجه می شود که زنش را بیگناه کشته است، سپس شجاعانه خود را نیزمیکشد.
پل ویرژینی (عشاق رمان تاریخی برناردن دوسن پیر)
این اثر که بصورت کتاب در دسترس است در اصل همان داستان سلامان و ابسال است.
رومئو و ژولیت (عشاق درام شکسپیر)
رومئو و ژولیت، داستان دو نوجوان عاشق است که به خاطر دشمنی بین خانوادههایشان، نتوانستند به هم برسند. در این میان تبعید شدن رومئو از شهر، کار را پیچیدهتر نیز کرده بود. ژولیت نقشهای میکشد و دارویی میخورد که به مدت چند روز، به خواب برود تا خانوادهاش فکر کنند که مرده است. او با این نقشه میخواست با رومئو فرار کند. اما نامهای که برای رومئو در این رابطه نوشته بود، به دست وی نمیرسد و وقتی به رومئو خبر میرسد که ژولیت مرده است، خود را با زهر میکشد.
مادام پمپادور و لویی شانزدهم
لویی پانزدهم(۱۷۱۰-۱۷۷۴)او یکی از پادشاهان خاندان بوربون فرانسه بود که در کودکی به سلطنت رسید و برای همین دوک اورلئان را برای نیابت سلطنت او برگزیدند و سپس کاردینال فلوری که معشوقه های زیادی داشت نیابت را بر غهده گرفت که البته هیچ یک از آن ها انسان با صلاحیتی نبودند و اموال خزانه کشوری را صرف هزینه زندگی تجملی و مهمانی های باشکوه ومعشوقه هایشان می کردند ملت فرانسه در زمان نایبان سلطنت لویی پانزدهم صدمات زیادی خورد.پس از به سلطنت رسیدن لویی پانزدهم وضعیت نه تنها بهتر نشد بلکه بد تر هم شد چرا که کشور به دست معشوقه های او(مارکیز پمپادور و کنتس دو باری )افتاد.
لویی پانزدهم با شاهزاده خانم ماریا ی لهستانی ازدواج کرد و از وی صاحب ۱۰ فرزند گردید که سه فرزند نخست آنان دختر بود،فرزند چهارم آنان شاهزاده لویس (دوفین)بود که به مقام ولیعهدی رسید که دو ازدواج کرد همسر اول وی ماریا ترزا ی اسپانیا بود که به خاطر ناتوانی در به دنیا آوردن فرزند برای خاندان سلطنتی طلاق داده شد و همسر دوم وی ماریا ژوزفا ی ساکسون بود که از وی صاحب ۵ فرزند گردید که یکی از آن دو لویی شانزدهم و دیگری لویی هجدهم و سه فرزند دیگر بود.اما شاهزاده دوفین پس از چند سالبه دلیل مبتلا شدن به بیماری آبله فوت کرد و به تخت سلطنت نرسید.
فرزند پنجم لویی پانزدهم شاهزاده فیلیپ بود که در سه سلگی در گذشت.فرزند ششم لویی پانزدهم ،شاهزاده خانم ماریا آدلاید بود.و سه فرزند بعدی لویی پانزدهم هر سه دختر بودند که به ترتیب نام آن ها را ذکر می کنم:شاهزاده خانم ویکتوریا،شاهزاده خانم سوفیا و شاهزاده خانم ترزا.آخرین فرزند وی نیز شاهزاده خانم لوییسا بود که پنجاه سال عمر کرد.بدین ترتیب لویی تنها دو پسر داشت که یکی از آن دو را در سه سالگی و دیگری در سی و شش سالگی در گذشت و پس از او پسرش لویی شانزدهم به سلطنت رسید که البته فرزند دیگر شاهزاده دوفین لویی هجدهم بود که پس از امپراطور ناپلئون اول به سلطنت رسید.
لویی از مطالعه نوشته ها و گزارشات وزرا نفرت داشت برای همین وزرا گزارشات خود را به صورت شفاهی یه شاه تقدیم می کردند لویی نیز گاهی مطالعه ی گزارشات و درخواست های اعضای هیئت دولت را به معشوقه های خود می سپرد و واضح است که معشوقه های شاه وضعیت را مطابق میل خود می چرخاندند.
لویی به لویی محبوب شهرت داشت که در میان عامه مردم این سخن از اعتبار لازم برخوردار نبود هر چند که لویی واقعا فردی خونگرم و صمیمی بود اما این خونگرمی او که برای اشراف بود باعث می شد تا از وی سو استفاده نمایند در نتیجه این سو استفاده ها که اغلب مالی و سیاسی بود به ضرر ملت فرانسه تمام می شد،برای همین لویی در میان عامه مردم محبوبیتی نداشت.
لویی پس از رسیدن به سلطنت درگیری های سیاسی زیادی داشت به خصوص این که وضعیت سیاسی فرانسه در زمان نیابت سلطنت کاردینال فلوری بسیار بد شده بود و فرانسه که در زمان لویی چهاردهم یکی از قدرتمند ترین ملل اروپا بود ،به یکی از ملل عادی اروپا تبدیل شده بود که دچار مشکلات سیاسی با پروس و بریتانیا شده بود.همین اتفاقات را می توان یکی دیگر از علل کاهش محبوبیت لویی پانزدهم در میان عامه مردم و اصلاح طلبان فرانسه،دانست.
لویی در نخست مردی وفادار به همسر خود بود اما به دلیل خستگی ملکه ماریا پس از به دنیا آوردن ده فرزند و افسردگی وی به دلیل از دست دادن چند کودکش ،از او دور شد.البته نمی توان ملکه ماریا را کاملا مقصر این مسئله دانست چرا که لویی در هر صورت باید تنها نسبت به همسر خود علاقه می ورزید.
معشوقه معروف نخست لویی مارکیز پمپادور بود البته او دختر میرآخور دربار بود که شاه او را به طور اتفاقی در کاخ دید وپسندید .رفته رفته به او اعتماد پیدا کرد ولقب مارکیز را به او عطا کرد مارکیز برای شاه همیشه تازگی داشت چرا که می دانست شاه را چگونه شاد کند.به دستور مارکیز کاخ شکار به عنوان مکانی برای نگهداری دختران زیبا که به عنوان معشوقه شاه می رسیدند ،باز گشایی شد.مارکیز صدمات جبران ناپذیری را برای منافع شخصی خود با اعمال نفوذ بر شاه به فرانسه وارد اورد و با یک بیماری ریه ای فوت کرد اما پس از او مادام دوباری معشوقه کنت دوباری وارد دربار شد و با زیبایی خود وراهنمایی های کنت دوباری دل شاه را به دست اورد.او نیز صدمات جبران ناپذیری از جمله عزل صدر اعظم لایق وقت بر فرانسه وارد اورد او هنگامی که شاه مبتلا به آبله شده بود خود پرستاری او را بر عهده گرفت تا هنگامی که شاه جان سپرد ضربه هایی که او بر فرانسه وارد ۀآورد بسیار کمتر از مارکیز بود.او پس از مرگ شاه به دستور لویی شانزدهم(که مشوق او ماری انتوانت بود)او را دو سال به صومعه زنان تبعید کرد سپس کنتس پس از اتمام تبعیدش زندگی خود را تا هنگام جدا شدن سر از پیکرش با گیوتین(در انقلاب فرانسه)در خانه ای در حومه پاریس ادامه داد.
ناپلئون و دزیره
برناردین اوژنی دزیره کلاری ملقب به دزیدریا، ملکه سوئد و نروژ دختر آقای فرانسیس کلاری تاجر ابریشم و اهل مارسی بود که در هشتم نوامبر سال ۱۷۷۷ میلادی در مارسی فرانسه چشم به جهان گشود.
دزیره کلاری در سال ۱۷۹۴ با ناپلئون بناپارت نامزد شد هر دو یکدیگر را دوست داشتند اما دو سال بعد ناپلئون نامزدی خود را با دزیره به هم زد و در هشتم مارس ۱۷۹۶ با ژوزفین دوبوهارنه ازدواج کرد.
ناپلئون خیانت کرد و
قلب دختر بیچاره را شکست.
دل شکسته ژوزفین دوبوهارنه زنی بیوه ولی دارای موقعیت اجتماعی بالایی در آن زمان بود.
ناپلئون عشق را قربانی مقام و موقعیت اجتماعی کرد.
هنگامی که دزیره از این موضوع اطلاع یافت به ناپلئون نوشت که:
«تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی و من هنوز ناتوان از فراموش کردن توام.»
اما دزیره چندی بعد با ژنرال ژان باتیست برنادوت ازدواج کرد.
ژنرال برنادوت فردی بود مدیر با تجربه و کار آزموده. او جنگ های پیروزمندانه و افتخار آمیزی انجام داد و به خاطر خوشنامی خود از طرف مجلس ملی سوئد به ولایتعهدی آن کشور برگزیده شد و سپس در سال ۱۸۱۰ رسما پادشاه آن کشور گردید.
دزیره در سال ۱۸۲۹ تاج گذاری کرد و ملکهکشور سوئد شد.
او شوهرش را در سال ۱۸۴۴ از دست داد و بیوه شد و پسرش اسکار جانشین پدر شد.
دزیره بعد از فوت شوهرش چند باز سعی کرد از مقام خود استعفا دهد تا به نزد خانواده خود که سالها بود در ایالت لوئیزیانای آمریکا می زیستند برود اما ملت سوئد اجازه این کار را به او ندادند.
سرانجام او یک سال پس از مرگ تنها فرزندش اسکار که بعد از پدرش به عنوان اسکار اول برتخت نشسته بود در سال ۱۸۶۰ در سن ۸۳ سالگی بعد از بازدید از اپرا در قصر استکهلم زندگی را بدرود گفت و پیکرش را در کنار مزار همسرش در کلیسای لوتران به خاک سپردند.
ناپلئون بناپارت تا پایان عمر عشق دزیره را در سینه نگاه داشت.
همسران و ازدواج ناپلئون بناپارت
ناپلئون بناپارت ۲ بار ازدواج کرد.
ژوزفین نخستین ملکه یا امپراتریس فرانسه همسر اول ناپلئون بناپارت بود.
شوهر اول ژوزفین «ویکنت الکساندر بوهارنه» نام داشت.
ژوزفین پس از مرگ او در سال ۱۷۹۶ با ژنرال بناپارت ازدواج کرد و در سال ۱۸۰۴ ملکه فرانسه شد.
اما ناپلئون او را در سال ۱۸۰۹ طلاق داد.
ژوزفین از همسر اول خود دارای دو فرزند بود و دیگر قادر نبود مادر شود و ناپلئون نیز برای تاج و تخت خود نیاز به فرزند و وارث داشت.
تریستان و ایزولد
رجوع شود به داستان ویس و رامین اثر استاد فخرالدین اسعد گرگانی
ابلار و هلوئیز
سرگذشت هلوئیز و آبلار داستان عشق و عاشقی شگرف و والایی است که واقعیت و حقیقت دارد و روز و روزگاری که عشق را به جد می گرفتند رخ داده است.در سرگذشت اسطوره ای این جفت نامدار،آندو برابر نیستند و در واقع هلوئیز است که بیش از آبلار سیمایی افسانه ای یافته است.
پیر آبلار پسر برانژه که مردی ادب دوست بود در سال ۱۰۷۹ در شهر نانت فرانسه زاده شد.وی بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی در ۲۰ سالگی برای ادامه ی تحصیل رهسپار پاریس شد که در آن زمان شهر کوچکی بود.آبلار در آنجا به آموختن علوم و دانش های مختلف مشغول شد و چندی بعد سرآمد همه ی دانشجویان و حتی استادانش شد.او مهارت شگرفی در مباحث فلسفی داشت.چندی بعد آبلار در پی اختلاف با استادانش به تاسیس مدرسه و تعلیم اقدام کرد و در چند شهر مدارس خود را تاسیس کرد.اما به سبب کار زیاد وخستگی ناگهان افسرده شد و برای استراحت و فرار از کار به خانه ی پدریش بازگشت.
او در شهر خود تدریس را شروع کرد و همچنان استادان خود را نقض می کرد و بدانها تهمت می بست.تا سر انجام توانست کرسی تدریس استاد را در پاریس به دست بیاورد.
آبلار در زندگی نامه اش که از زبان خود اوست با غرور و تکبر و فخر فروشی سخن می گوید و ما بارها در طول حیات این فیلسوف پر آوازه به این خصلت ناپسند او که در آخر هم موجب سرنگونیش شد بر می خوریم.
پیر به تحصیل علوم قدسی یعنی الهیات پرداخت زیرا رقیبش گیوم که یکی از استادانش بود د تدریس آن علم شهرت داشت.و آبلار نمی خواست از او عقب بماند.وی به پاریس رفت و در مدارس نتردام به تدریس دیالکتیک و الهیات پرداخت و نزد دانشجویان بسیار شهرت یافت.حتی شاه فرانسه پسرش لویی هفتم را به مدرسه ی نتردام فرستاد.آبلار با تدریس و گرفتن حق الزحمه بسیار ثروتمند شد و زندگی مرفهی به دست آورد.
در آن سالها دختر جوانی به نام هلوئیز در پاریس می زیست که درس خوانده و بسیار دانا بود و بر چند زبان مسلط بود و در عین حال از زیبایی خاصی بهره مند بود.آوازه ی هلوئیز در همه جا پیچیده بود و پیر هم بعد ها هنگامی که خود از مشایخ کلیسا شد او را ستود و او را تحسین کرد.هلوئیز با موفقیت تحصیلات مقدماتی را گذراند و همان درس هایی را خواند که آبلار نیز آموخته بود.
هلوئیز برای ادامه ی تحصیل نزد دایی اش رفت و در خانه اش واقع در دیر نتردام اقامت گزید.فولبر-دایی هلوئیز-همه ی امکانات تحصیل را برای وی فراهم کرد و در این راه هیچ مضایقه نکرد.آبلار هلوئیز را بار ها در رفت و آمد هایش و در مراسم مختلف دیده بود.بی گمان حضور دختری جوان و خوش سیما در صومعه ی نتردام پاریس برای تحصیل در جمع دانشجویان پسر امری عادی نبود و این امر نادر به انگشت نما شدن هلوئیز در نتردام کمک کرد.که بعد ها آبلار در وصف او گفت:”همه چیز برای آنکه عشق برانگیزد داشت.هلوئیز آنقدر که می بایست زیبا بود و به سبب فرهیختگی بسیار زنی استثنایی به شمار می رفت.علم به معارف ادبی که نزد هم جنسانش سخت نادر است به هلوئیز جاذبه ای مقاومت ناپذیر می بخشید و به همین سبب آوازه ی شهرتش در سراسر فرانسه پیچیده بود.”من او را اینچنین آراسته به همه ی پیرایه هایی می دیدم که عشاق را به خود می کشند.”
گفتنی است که بررسی استخوان های هلوئیز زیبایی جسمانی اش را ثابت کرده است.تردیدی نیست که هلوئیز مظهر آرمان زیبایی زنانه در عصر خود بوده است.
در حقیقت آبلارِ فیلسوف که روزگاری دراز فقط به کار درس و بحث سرگرم بود ناگهان بیداری هوس های نفس را حس کرد،چنانکه در همان نامه به دوست،اقرار می آورد که یکباره دید آتش عشق و شهوت در نهادش زبانه می کشد:” من که همواره در کمال عفت زیسته بودم و آمیزش با زنان پرهیز داشتم ناگهان عنان نفس را از دست دادم و میل شهوت رانی و کام جویی در من بیدار شد و هرچه در طریق فلسفه و الهیات پیش می رفتم به سبب این ناپاکی در زندگی از راه فلسفه و قدیسیدن دور می شدم و در آتش تب غریزه و هرزگی می سوختم.”آبلار درباره ی هلوئیز می گوید:”آرسته به همه ی دلفریبی ها”…آبلار به هلوئیز می گفت:”اگر از هم دورباشیم می توانیم با مکاتبه به هم نزدیک شویم.”و این بی گمان مزیتی بزرگ برای روشنفکری چون آبلار به شمار می رفت!
در این هنگام بخت یار شد و و آبلار از طریق دوستانی با دایی هلوئیز آشنایی یافت و دوستان به فولبر قبولاندند که در ازا وجهی آبلار را در خانه اش که همجوار مدرسه ی آبلار بود پذیرا شود.فولبر پول دوست و غیرتمند در رابطه با آموزش هلوئیز بود و آبلار هر دوی خواسته های او را اجابت کرد!
آبلار می گوید:”فولبر مرا سرپرست هلوئیز کرد و خواست که در همه ی اوقات فراغتم چه در روز و چه در شب به تربیت و تعلیمش بپردازم و وقتی می بینم که در اشتباه است از تنبیهش نهراسم.”آبلار نیز آرزویی جز این نداشت که با هلوئیز خلوت کند تا بتواند به سادگی و آسانی دل دختر جوان را به دست بیاورد و فروگیردش.بی گمان هلوئیز زود دل از دست داد و پای مقاومتش نماند و در دام عشق آبلار افتاد و این هیچ شگفت نیست.چون هلوئیز ۱۷-۱۸ سال بیش نداشت و آبلار بلند آوازه و خوش سیما بود و آن دو در یک خانه کنار هم می زیستند و هلوئیز شاگرد آبلار بود که ارسطوی زمانه لقب داشت!بنابراین طبیعی است که هلوئیز بر آبلار شیفته شده باشد .این عشق که در نخستین دیدار می شکفد عشقی توفنده و بنیان کن است که تا واپسین دم حیات هلوئیز همچنان فروزان می ماند.
احساسات و عواطف آندو همانند و برابر نیست.یکی نیرنگ باز و پر مکر است و دیگری ساده و پاکدل و لبریز از صفا و صداقت و اخلاص.هلوئیز تا پایان عمر عاشق بی قرار می ماند وعشقش ایثارگرانه است و سرشار از فداکاری و جان نثاری.اما آبلار در کار عشق و عاشقی راهی دراز و پر پیچ و خم می پیماید و در این سیر و سلوک عشقش تکامل می یابد و از فریفتکاری و دلبری به سرسپردگی و دلدادگی بدل می شود.
آبلار در زندگی نامه اش می نویسد که هردو غرق در عیش و عشرت بودیم و با دل و جان در هم می آویختیم و به بهانه ی درس نرد عشق می باختیم و حتی او گاه برای اغفال و رفع بدگمانی هلوئیز را میزد تا دیگران چنین بپندارند که استاد بر شاگردش سخت می گیرد.”این ضربات برای ما شیرین تر از هر مرحم آرامبخشی بود.”
این عشق سوزان در مکاتبات آن دو و در ترانه های عاشقانه ی زیبایی که آبلار برای هلوئیز سروده و آهنگشان را نیز خود ساخته و این غزلیات آهنگدار نام آن ها را در سراسر اروپا در دهان ها انداخته است،به خوبی انعکاس یافته است.این ترانه های عاشقانه که بسیار مشهور شد و نام هلوئیز را بلند آوازه کرد حس حسادت زنان را در حق وی برانگیخت.متاسفانه این ترانه ها امروزه از دست رفته اند .به استثنای چند ترانه ی شکوه آمیز آبلار در شرح درد فراق و هجران و مدیحه های مذهبی و عبادیش.
آبلار خود از بی رونقی مجالس درس و بحث خوشنود نبود.اما عشق مجال نمی داد که به کار مدرسه بپردازد.شاگردان نیز متوجه تغییر حال و روز استاد شده بودند و می دانستند علت چیست و افسوس می خوردند.
در واقع آبلار با شناخت هلوئیز و تجربه ی عشق دریافته بود که چیزی نیرومند تر ازمنطق و عقل هست که دین وایمان را به باد فنا می دهد و بر فنون و فضایل می چربد.
سر انجام سخن چینان خبر دو عاشق را به گوش فولبر رساندند.او به خاطر اعتمادی که هم به آبلار و هم به هلوئیز داشت در ابتدا باور نکرد.تا آنکه عشاق پس از چند ما ه عیش و عشرت رسوا شدند بدینگونه که فولبر هلوئیز و ابلار را در حال بوسیدن غافلگیر کرد و ناگفتته پیداست که بر او چه گذشت.فولبر آبلار را از خانه بیرون راند و آبلار که برای اولین بار بود که در این دوران درد جدایی و فراق را می چشید…درد عشقی کشید که مپرس.به بیان خود او:”با جدایی تن ها قلب هایمان به هم نزدیکتر شد و عشقمان به سبب ناکامی افزون تر گردید.”حقیقت این است که آبلار برای عیاشی به خانه ی فولبر رفت.ولی عاشق دلخسته از آنجا بیرون آمد.
در این هنگام که این دو عاشق به رسوایی رسیده اند و دیگر همه می دانند که چه پیش آمده است،هلوئیز در می یابد که آبستن شده است و بارداری اش را با شوق و شادمانی به گوش آبلار می رساند و از او می پرسد که چه باید کرد؟
به بهانه ی رهانیدن هلوئیز از جور و برای پنهان داشتن آبستنی او،آبلار با استفاده از غیبت موقت فولبر شبی دزدانه پیش هلوئیز رفت و او را در جامه ی زنان راهبه برای آنکه ناشناس سفر کند به برتانی نزد خواهر خویش فرستاد و هلوئیز آنجا ماند تا زمان وضع حمل فرارسید و هلوئیز پسری زایید و بر او نام شگفت “پیر اسطرلاب” نهادند.
در این میان فولبر که از فرار هلوئیز سخت رنجیده بود و به خشم آمده بود در اندیشه ی انتقام جویی بود.سر انجام آبلار پس از تولد فرزند بر آن می شود که نزد فولبر رفته و عذر تقصیر های گذشته بخواهد و قول دهد که همه ی بی حرمتی ها و خیانت های پیشین را جبران خواهد کرد.و پیش او رفت و با همه ی غروری که در او بود با مشاهده ی درد و رنج پیرمرد در هم شکست.ابلار سر انجام با زبانی چرب و آرام فولبر را رام خود کرد و پذیرفت که با هلوئیز ازدواج کند،به شرطی که ازدواجشان پنهان ماند تا چنانکه خود می گفته است:”به شهرتم زیان نرسد.”
آنگاه آبلار نزد معشوقه اش رفت تا او را بیاورد و با او ازدواج کند.و گفتنی است که هر دو کودک را در برتانی رها کردند و به پاریس آمدند و در واقع هلوئیز میان کودک و آبلار،آبلار را برگزید.چیزی که آبلار تصورش را هم نمی توانست بکند رد شدن پیشنهاد ازدواجش توسط هلوئیز بود.شخصیت هلوئیز در این لحظه بی نقاب می گردد.تا کنون دو مرد پیش خود برایش تصمیم گرفته اند و سرنوشتش را تعیین کرده اند و بی گمان هر دو می پنداشتند که تصمیمشان همواره مورد تایید هلوئیز خواهد بود.مگر تا آن زمان هلوئیز همیشه به میل آبلار عمل نکرده بود؟با او آرمیده بود و از خانه ی دایی خود گریخته بود و در خانه ی پدری آبلار پناه گرفته بود.اما اینک هلوئیز در گرمای این عشق سوزان پخته شده بود.او می خواهد بر سرنوشتی که دیگران برایش رقم زده اند غلبه کند و می گوید که ازدواج نمی خواهد.چه علنی و چه پنهانی.برای بازداشتن از ازدواج دو دلیل می آورد.”یکی خطری که پس از ازدواج از جانب فولبر تهدیدم می کرد و من آن را به جان می خریدم و دیگری بی آبرویی ای که به زودی به سبب زناشویی نصیبم میشد.سوگند می خورد که هیچ سازشو توافقی دایی اش را آرام نخواهد کرد و من بعد ها دانستم که راست می گوید”
هلوئیز به آبلار می گوید:”آیا تو که روشنفکر و کشیشی می خواهی شهوات شرم آور را از مقام و منصب مقدست برتر دانی؟”عالم از زناشویی منع نشده است اما ازدواجش باید پاک باشد.هلوئیز می خواهد با برهان ناسازگاری معنوی ازدواج باتفکر و اشتغال به فلسفه و تدریس و تالیف هلوئیز را از ازدواج باز دارد.در این هنگام آبلار ۴۰ ساله بود و هلوئیز تقریبا ۱۸ سال داشت.
اما سرانجام هلوئیز ازدواج را پذیرفت و آن ها به عقد هم در آمدند هر یک پنهانی به سویی رفت و آندو دیگر هم را ندیدند مگر در لحظاتی نادر و کوتاه تا ازدواج حتی الامکان پوشیده ماند.فولبر علی رغم قراری که گذاشته شده بود خبر ازدواج را فاش کرد.اما هلوئیز که به قولش پایبند بود ازدواج با آبلار را منکر می شد و این باعث خشم فولبر و آزار رساندن وی به هلوئیز می شد.هلوئیز اول برای حفظ آبروی خود و بعد برای مصون داشتن هلوئیز از آزارهای فولبر او را به صومعه منتقل کرد.همان صومعه ای که هلوئیز در کودکی در آنجا درس خوانده بود.از او خواست که همانند زنان راهبه رفتار کند ولی راهبه نشود.
فولبر و دوستانش با شنیدن این خبر در صداقت آبلار شک کردند و فکر کردند که آبلار این چنین می خواسته هلوئیز را از سر راه خود بردارد.این است که به فکر انتقام افتادند .آبلار ظاهرا برای پنهان داشتن ازدواجش ولی در واقع به نیت اثبات نادرست بودن این خبر هلوئیز را وادار کرد که جامه ی زنان راهبه را به تن کند و تنها او بود که از این فداکاری و رضامندی هلوئیز از سر ناچاری سود می برد.
عشق و دلدادگی آبلار به راستی شگفت بود.چون آنچنانکه می نویسد گاه پنهانی به ملاقات هلوئیز در صومعه می رفت و در گوشه ای دور از چشم دیگران با وی در می آمیخت.پس جامه ای که هلوئیز به تن کرده بود جامه ی راهبگان نبود و مانع آرمیدن آبلار با وی نمی شد.بلکه فقط آزادی در زندگی را از هلوئیز سلب می کرد.فیلسوف تنها در بند نام و شهرت خود بود!
اما ناگهان فاجعه روی داد.بدینگونه که خویشان و دوستان فولبر لبریز از نفرت و خشم با قرار قبلی،شبی که آبلار در خانه اش در اتاقی دور افتاده آرمیده بود،با همدستی خدمتکار خائنی که با رشوه یاری اش را خریدند،بر سر آبلارِ خفته می ریزند و اخته اش می کنند.یعنی اندامی را که با آن گناه کرده بود از او می گیرند و می گریزند.مردانگی اش را می گیرند.
این چنین آبلار که بیش از هر چیز در بند نام و شهرت خود بود ناگهان به فجیع ترین نحو رسوا شد.صبح همسایه ها و همه ی مردم شهر در اطراف خانه ی آبلار گرد آمدند.چون خبر نه تنها به سرعت در شهر پیچیده بود بلکه به زودی در اقطار جهان متمدن آن روز در شهر های عمده ی سراسر غرب همه دانستند که آبلار را به ننگین ترین شیوه مجازات کرده اند.آبلار که می خواست از راه دانایی و فلسفه و حکمت و هوش و خرد شهره ی آفاق شود،یک شبه به سبب مُثله شدن دردناکش به شهرت عالمگیر رسید.همه ی آنان که این خبر شگفت انگیز را شنیدند،تحسینشان در حق آبلار با ترحم و دلسوزی در آمیخت.آبلارِ خواجه خبری مضحک و دردآور بود.آبلار خود می نویسد که جریحه دار شدن غرورش بیش از درد جسمانی رنجش می داد.آبلار می پذیرد که مکافاتش عادلانه بوده است و به اراده و مشیت حق که می خواسته مجازاتش کند گردن می نهد.و گفتنی است که در سراسر عمر همین اعتقاد را داشت و بارها اقرار کرد که اندام گناهکار عقوبت شد و با درد،جزای لذت های خائنانه و نامشروعش را دید.آبلار با این رضامندی به داده ی حق عاقبت تسلی یافت!
آنچه پس از این حادثه ی دردناک بر آبلار تا پایان عمر سوزناکش گذشت،همچنان غم انگیز و آکنده از رنج و تلخکامی و سرگردانی و پریشانی است.در زندگی نامه اش می گوید پس از این سانحه ی ناگوار”ما هر دو هم زمان به کسوت روحانیون تارک دنیا در آمدیم.من در دیر سن دنی و او در صومعه ی سابق.و من از فیلسوف دنیوی بودن دست شستم تا فیلسوف الهی شوم.”
اما حقیقت جز این است.در واقع آبلار قبل از اینکه به دنیا پشت کند به هلوئیز دستور داد که در صومعه از زندگانی دنیوی کناره گیرد.و بنابراین هلوئیز برای امتثال امر معشوق با غم و اندوه به راهبگی تن درداد.و این سخن آبلار کاملا درست نیست که:”هلوئیز قبلا به دستور من با رضامندی و تسلیم کامل،جامه ی راهبگان پوشیده ،سوگند خورده بود که از دنیا روی برتابد.”پس آبلار بود که چنین عاقبتی برای هلوئیز رقم زد و دیر نشینش کرد و هلوئیز نیز که عاشقی خودنثار بود آن سرنوشت را به ناچار پذیرفت.هلوئیز در آن زمان که جامه ی زنان تارک دنیا را پوشید و سوگند خورد که خود را وقف کلیسا کند ۲۰ سال داشت و بنابراین در عنفوان جوانی و شادابی و نه به خواست خویش،بلکه به اراده ی آبلار از جهان کناره جست.
آبلار به تنهایی برای خود و هلوئیز تصمیم گرفت و هیچ نیندیشید که ممکن است هلوئیز نخواهد عمری در حصار دیر به سر برد و از خوشی های زندگی دست بشوید و این نکته ای است که هلوئیز بعد ها آن را با تلخی یادآور می شود و در نامه ای به او می نویسد:”پیوستنمان به جرگه ی اهل دیانت که شما به تنهایی چنین اراده کرده اید.”
اتین ژیلسون :”آبلار در مرتبه ی عشق انسانی فروتر از هلوئیز است و همواره همینگونه فروتر خواهد ماند و در مرتبه ی دیگری است که برتر از هلوئیز است.”
سرگذشت هلوئیز و آبلار حتما معنایی کنایی داشته است که نسل به نسل گشته و هر نسل نیز آن را به مقتضای حال و روزش رنگ آمیزی کرده است.این معنا که از نام های تفکیک ناپذیر آن دو به ذهن هر نسل متبادر می شده و هنوز هم می شود،تنها مبین رابطه ی شخص با شخص در هر زوج نیست.بلکه مهمتر از آن مرتبه،به مثابه ی آینه ای است که رابطه ی جدل آمیز خرد با ایمان و عقل با عشق چون تصویری در آن نقش می بندد.
هیتلر و اوا براون
آدلف هیتلر پیشوای آلمان در طول دوران حیات خود با خانمی بنام اوا براون رابطه عاطفی داشت که اتفاقا در آخرین لحظات عمرش یا به عبارت بهتر در آخرین شب زندگی اش با ایشون ازدواج کرد .
هیتلر و اوا براون سال ها قبل از ازدواجشون در جریان مبارزات سیاسی هیتلر با هم در یک عکاسی آشنا شدند و آتش عشق خانم براون در قلب هیتلر اولین بار جرقه زد . هیتلر اصولا علاقه ای به مشغول شدن با کارهای غیر دولتی نداشت و هر قدمی که بر میداشت برای رسیدن به هدفی بود که برای خودش مشخص کرده بود و این هدف چیزی جز سعادت ملت آلمان نبود . هر کتابی که مطالعه می کرد و یا هر رفتاری متاثر از همین طرز فکر بود . وقتی خودش رو ازاستفاده از مشروبات الکلی یا دخانیات منع می کرد ، هدفی جز الگوسازی برای ایجاد جامعه ای بهتر نداشت . وقتی کتابی رو مطالعه می کرد هدفی جز یادگرفتن چیزی برای بهتر کردن شرایط ملت نداشت و حتی زمانی که آهنگی گوش می کرد ، شنیدن آهنگ رو آرام بخش و متضمن رسیدگی بهتر به امورات محوله می دونست . اما اوا براون نقطه استثنای این مکتب فکری بود .
شاید بتوان گفت که اوا تنها نقطه ای از زندگی هیتلر بود که حقیقتا می توان در آن حس خواسته های شخصی این مرد را درک کرد . خانم براون نقطه اتکایی بود برای احساسات یک مرد که سالهای طولانی به عشق یک هدف والا مجالی برای بروز نیافته بود . و امشب قصد داریم تا قدم با کمک برگ های خاک خورده تاریخ ، نگاهی به این رابطه عاشقانه بیندازیم .
۳۱ اکتبر ۱۹۴۱
دختر کوچک
خودداری از ملاقات تو و جدایی به پایان رسید ، من به ملاحتها و جذبه های جدید تو کشانده شده ام و اکنون احساس می کنم که احتیاج زیادی به اظهار این حقایق داری .
تو نزدیک تین و بهترین دوست من هستی و هیچ کس هرگز نتوانسته آنهمه شوق و نشاط و سرمستی و صفای قلبی که وجود تو به من می بخشد ، به من اعطا کند .
هیچ چیز در این جهان نمی تواند چون عشق سوزان تو در من ایجاد فعالیت و هیجان نماید .
آدلف۵ مه ۱۹۴۳
عشق من
از ملاقاتی که دیروز با من کردی از تو سپاسگذارم ، حالا می خواهم برای تو انعکاس آنچه را که دیروز گفتی و همان در قلبم خاطرات فناناپذیر و عمیقی بوجود آورد ، تشریح کنم . آنچه که در نظر تو یک امر طبیعی و عادی میرسد ، برای من تعهد و مسئولیت عظیم و نا محدود ایجاد می کند .من این مسئولیت را با آغوش باز می پذیرم و تو امشب آثار و نشانه های تصمیم مربوط بدان را خواهی دید .
تو حالا بیش از همه وقت مشمول ای مسئولیت ها خواهی بود …
فراموش نکن که همان ، در حقیقت برای تو نیز تکالیف مهم و حساسی که هرگز یک زن دیگر در اروپا نتوانسته است افتخار دارا بودن آنرا داشته باشد بوجود می آورد.
آیا تو میخواهی بلا انقطاع و همه وقت تصویر من در ذهنت بطور جاودانی با قی بماند ؟!
آدلفعشق من
تو میخواهی پاسخ نامه هایی که برای من ارسال داشته ای و بیش و کم اوقات روز مرا به خود مشغول داشته است دریافت داری !
آنقدر با بی قراری ها و ناشکیبایی های خود مرا تهدید نکن !
نوشته بودی که بیش از این برایت نخواهم نوشت ؟ من میدانم که این خود برای تو یک نوع ضرورتی است که مرا در آلام و غم ها و اضطرابهای خودت شریک گردانی . ضمنا باید بدانی که این خود برای من یک نوع احتیاجی است که آنها را باز شناسم .
ولی یک چیز غیر ممکن است و آنهم شرکت تو در غم و اندوه و الام من است و تنها من آنچه را که متعلق به توست با خودم تقسیم خواهم کرد . من فقط درباره تو فکر نمی کنم ، بلکه بیشتر به ملت آلمان و آینده او می اندیشم . برای من پاکدامنی و فضیلت هرچند که در جهان یافت نشود همیشه دارای قیمت و ارزش خواهد بود . هر وقت که نزد تو هستم اراده خود را برای آنکه بتوانم چند لحظه فراموشت کنم مورد آزمایش قرار می دهم . اما هنگامیکه از تو دور هستم ، هیچگاه نمی توانم وظیفه ام را فراموش کنم ، هرچند که سرزمین و خاک در زیر پاهایت بلرزه درآمده باشد . من نقص و عیبی در این نمی بینم که تو برای من افکار و احساسات خود را با همان لحنی کودکانه ات بنویسی !
اما باید تکرار کنم که نباید برای دریافت نکردن نامه من که حاوی پاسخ هایی درباره توست اصرار و پافشاری زیادی بنمایی .
تو از من سوال می کنی که هرگاه در سرزمین های مطلوب دیگری بروم آیا مشیت ها و تقدیرهای الهی مرا ناگزیر به دنبال کردن وظایف تاریخی ام خواهند کرد ؟
آری ؛ من بخاطر همین وظایف زندگی می کنم و همین برای من کافی خواهد بود ، زیرا من جز یک یک ایده و فکر بزرگ و عالی نیستم .
آدلفدختر کوچک
من دوست دارم که تو فردا با من با هواپیما گردش کنی تا ایده ها و افکار خارق العاده ای به قلبم الهام شوند . گاهی هنگام شب یک اضطراب و نگرانی مرموزی بمن دست می دهد و روحم را تحت فشار قرار می دهد . بیا و قبل از هرچیز پیش من بیا !
آدلف
همانطور که مشاهده می کنید ، هیتلر حتی در این خصوصی ترین و شخصی ترین بخش زندگی خود هم درگیر رسیدن به هدفی بوده که لحظه لحظه عمرش را برای دستیابی به آن صرف نمود . هدفی که حتی در نگارش نامه های عاشقانه اش هم از آن سخن می گوید و خود را تماما در ایده ای ناب و هدفی والا مجسم کرده و برای یگانه عشق زندگانی اش ، هوای رسیدن به مقصود وصال را در گذر از جاده سرافرازی ملت آلمان تعریف می کند .
در نگارش این اثر از کتاب (( یادداشت های محرمانه معشوقه هیتلر اوا براون )) استفاده شده . این کتاب را آقای ناصر نجمی ترجمه و کانون شهریار نیز آنرا در مهر ۱۳۲۸ منتشر کرده است .
کلارا و روبرت شومان
روبرت شومان یکی از آهنگسازان بزرگ دوره رومانتیک در موسیقی کلاسیک آلمان است. او در زندگی کوتاه و پررنج خود آهنگهایی بسیار زیبا در قالبهای گوناگون به یادگار گذاشته است. این آهنگساز ۲۰۰ سال پیش به دنیا آمد.
شومان تا دیرزمانی میان ادبیات و موسیقی مردد بود. مادرش پیانو مینواخت و به فرزند خود از هفت سالگی درس پیانو داد. پدر او ناشر و کتابفروش بود و در خانه کتابخانهای شایسته داشت. روبرت با عشق به ادبیات بزرگ شد. او خواننده پرشور آثار ادبی بود، و خود نیز شعر میسرود و رمان مینوشت.
پس از مرگ پدر، روبرت شومان که در فکر تأمین زندگی خانواده بود، شهر زادگاه خود، تسویکاو را ترک کرد و برای تحصیل حقوق به لایپزیگ رفت.
در لایپزیگ موسیقی در همه جا حضور داشت و فلیکس مندلسون، آهنگساز نامی، مدیر امور موسیقی شهر بود. شومان در این شهر در برابر کشش موسیقی تاب و توان از دست داد. قریحه و استعداد هنری او بر “عقل معاش” چیره شد و او را یکسره به مسیر موسیقی انداخت. نخست به آموزش نوازندگی پیانو پرداخت و با این که دیر شروع کرده بود، پیشرفتی سریع داشت. رفته رفته به تصنیف قطعات کوچک دست زد، هرچند هنوز از موفقیت مطمئن نبود.
شومان به مباحث نظری نیز علاقهمند بود. به همراه معلم پیانوی خود، فریدریش ویک نشریهای پایهگذاری کرد به نام “مجله جدید موسیقی”، که تا امروز در آلمان منتشر میشود. ویک استعداد و پشتکار شومان را سخت میستود، اما وقتی باخبر شد که او به دخترش کلارا دل بسته است، به شدت خشمگین شد. او به هر ترفندی دست زد تا دلدادگان جوان را از هم دور کند. آنها دوران دلدادگی را با رنج فراق و دوری سپری کردند.
دلباختگان شیدایی
کلارا در ذکاوت و زیبایی سرآمد دختران شهر بود و پدرش عقیده داشت که روبرت شومان برای همسری او به اندازه کافی “شایسته” نیست. اما دو جوان از راه خود برنگشتند و به عشق خود وفادار ماندند. سرانجام هنگامی که کلارا به سن قانونی رسید، آنها موفق شدند با هم پیوند زناشویی ببندند.
آنها در سالهای نخست زوجی بسیار خوشبخت بودند. کلارا در نقش کدبانوی خانه چند بچه به دنیا آورد و خانه را به خوبی اداره میکرد. او در عین حال تلاش میکرد کار موسیقی را در نوازندگی و آهنگسازی دنبال کند.
آثاری که روبرت شومان در نخستین سالهای زناشویی با کلارا خلق کرده سرشار از عشقی نیرومند و آفریننده است. ترانههای آوازی، آثار مجلسی، کارهای پیانویی و سمفونیها از عشق پرشور او حکایت دارند. روبرت شومان، پس از ناکامیهای اولیه، سرانجام موفق شد به عنوان آهنگساز جایگاهی معتبر پیدا کند.
فلیکس مندلسون که مدیریت کنسرواتوار لایپزیگ را به عهده داشت، با شومان دوست بود و از او حمایت میکرد. اما موسیقی شومان در لایپزیگ خریدار زیادی نداشت. در این شهر مردم به آثار لودویگ فان بتهوون، فلیکس مندلسون و فریدریک شوپن علاقه داشتند. کلارا در هر فرصتی با اجراهای استادانه و ظریف یادآوری میکرد که همسر او نیز آهنگسازی بزرگ است.
در کرانه راین
در سال ۱۸۵۰ شومان در چهل سالگی همسر و فرزندان خود را به دوسلدورف آورد و مدیریت ارکستر این شهر را به عهده گرفت. در نخستین آثار این دوره شور و نشاط او از موفقیت هنری در محیط تازه، شادابی از طبیعت سرشار حوزه راین نمایان است و گواه آن سمفونی سوم اوست: سمفونی راینی.
اما دوران شادمانی شومان در کرانه راین زودگذر بود. او به زودی به بحران روحی سنگینی دچار شد که انگیزه واقعی آن تا امروز ناشناخته مانده است. در تمام اوقات با اندوه و افسردگی دست به گریبان بود. با وجود این بخشی از مهمترین کارهای شومان در این مرحله پایانی شکل گرفته است: کنسرتوی ویولونسل، کنسرتوی ویولون، قطعه مس و قطعه عزای رکوئیم.
کلارا که هشت فرزند برای روبرت شومان به دنیا آورده بود، با پیکری ظریف و روحیهای حساس، از قدرت روحی بالایی برخوردار بود، به گونهای که توانست هم خانواده پرجمعیت را اداره کند و هم قریحه و استعداد هنری خود را پرورش دهد.
نشانههای پریشانی و جنون هرچه بیشتر در شومان آشکار میشد. یک بار به قصد خودکشی خود را به راین انداخت. او را از غرق شدن در رودخانه نجات دادند، اما جنون او درمانی نداشت. شومان دو سال آخر زندگی را در آسایشگاهی در بن گذراند.
روبرت شومان که در ۸ ژوئن ۱۸۱۰ به دنیا آمده بود، در ۲۹ ژوئیه ۱۸۵۶ در شهر بن درگذشت.
الیزا و بتهوون
بتهووندر طول دوران زندگی اش عاشق جولیتا دختر عموی خواهران برونسویک( ترزا- ژوزفین- شارلوت) بود که از بهترین دوستان خانوادگی او محسوب می شدند.
بتهوون به جولیتا درس پیانو می داد، با او در مجلس های رقص و میهمانی های باشکوه شرکت می کرد. با هم به گردش در جنگل ها و بیشه زار های اطراف وین می رفتند، یا قایقی کرایه می کردند و در دریاچه های آرام و دل انگیز وین قایق سواری می کردند و تمام لحظات خلوت شاعرانه با هم بودن شان سرشار بود از راز و نیازها و نجواها و زمزمه های عاشقانه و شورانگیز.
حاصل این ارتباط نزدیک و صمیمانه عشقی عمیق بود که در بتهوون نسبت به جولیتا بنیاد گرفت و« سونات مهتاب »شیرین ترین خاطره این عشق تلخ را شکل داد. اگر چه خانواده جولیتا، سال ها بعد، منکر این عشق شدند ولی یک تابلو نقاشی که بتهوون و جولیتا را در آن سال ها با هم نشان می دهدجای هیچ گونه تردیدی در باره وجود عشقی آتشین بین آن دو باقی نمی گذارد. در این نقاشی بتهوون جوان با لباسی تنگ و ظریف، دست زیر چانه و آرنج به نرده های پرچین باغ تکیه داده و نگاهش را حریصانه به پنجره اتاقی دوخته که جولیتا در آن از پشت پنجره به او لبخندی مهرآمیز می زند.
بتهوون در سال ۱۸۰۱ در نامه ای که به یکی از دوستانش نوشته، چنین بیان کرده است: « دوستم دارد و دوستش دارم».
اما مدتی بعد جولیتا کنت جوان و پولداری را بر بتهوون فقیر ترجیح می دهدو بتهوون را ترک می کند تا با آن کنت ازدواج نماید. شکست در این عشق ضربه سنگینی بر روان بتهوون حساس و زود رنج وارد می کند به طوری که می گویند یکی از دلیل های تصمیم بتهوون برای خودکشی و تنظیم وصیت نامه مشهورش- به جز علت اصلی یعنی بروز اختلال در شنوایی اش- ناکامی در این عشق سوزان بوده است.
لیلی و مایاکوفسکی
رابطه ی بین ولادیمیر مایاکوفسکی و لی لی بریک یکی از درام های بزرگ عاشقانه ی ادبیات جهانی به شمار می رود.برای عده ای این رابطه نمونه ی برجسته ای از فساد و بی بند و باری بورژوازی است و عده ای دیگر از آن به عنوان تجربه ی جدیدی از هم زیستی یاد می کنند،تلاشی شجاعانه برای به وجود آوردن رابطه ی جدیدی از دوستی و عشق.
لی لی در سال ۱۸۹۱ در مسکو متولد شد و اوسیپ بریک در سال ۱۸۸۸ در مسکو به دنیا آمد.لی لی چهارده ساله بود و اوسیپ هفده ساله که دل در گرو عشق هم بستند.هر دو در یک مدرسه درس می خواندند و اوسیپ برادر همکلاسی لی لی بودو در فعالیتهای سیاسی با هم همکاری می کردند،در همین زمان لی لی به همراه مادر و خواهر خود به آلمان رفتند و این جدایی عشق اوسیپ را کم رنگ کرد طوری که لی لی دچار شوک شد.بعد از بازگشت این دو همدیگر را دورادور می دیدند اما رابطه ای بینشان نبود تا اینکه بعد از پنج سال به صورت جدی همدیگر را ملاقات کردند.این دیدار ازدواج آنها را به همراه داشت.مایاکوفسکی شاعری که لی لی دورادور او را دیده بود و در جشنی شعر خوانیش را هم شنیده بود اما رابطه ای بینشان نبود تا اینکه پدر لی لی دچار سرطان شد و لی لی راهی مسکو گردید در این شهر لی لی و مایاکوفسکی همدیگر را از نزدیک ملاقات کردند و دل در گرو هم بستند،ملاقاتها بیشتر شد و علاقه ی آنها هم افزونتر و اوسیپ نیز از این رابطه اطلاع داشت و دخالتی نمی کرد تا اینکه در یک روز هرسه به طور رسمی به داشتن عشق نسبت به هم اعتراف کرده و این موضوع را اعلام کردند.از این تاریخ به بعد هر سه در منزلی مشترک زندگی می کردند و لی لی متعلق به مایاکوفسکی و اوسیپ بود.رابطه ای که تا پایان مرگ مایاکوفسکی ادامه داشت گرچه در زمانی کمرنگ و به ندرت به سمت شخص دیگری گرایش پیدا میکرد ولی مایاکوفسکی همواره شیفته ی لی لی بود.
مایاکوفسکی روز ۱۴ آوریل ۱۹۳۰ با شلیک گلوله به قلب خود به زندگیش پایان داد. در نامه ای که در کنار او پیدا شد چنین نوشته شده بود:
برای همه … می میرم. هیچکس مقصر نیست و شایعات الکی راه نیندازید. اینجانب مرحوم از شایعه بدم می آید. مامان، خواهرانم، رفقایم، مرا ببخشید. این روش خوبی نیست (و به هیچکس آن را توصیه نمی کنم) ولی من چاره ی دیگری نداشتم. لیلی دوستم داشته باش.
رفیق دولت، خانواده ی من عبارت است از: لیلی بریک، مامان، خواهرانم و ورونیکا و یتولدوونا و پولونسکایا. اگر زندگی آنها را فراهم کنی متشکرم.
شعار نیمه تمامم را به خانواده بریک بدهید. آنها می دانند چه کار باید بکنند.
همانطور که می گویند
“پرونده بسته شد”
و قایق عشق
بر صخره روزمره زندگی شکست
با زندگی بی حساب شدم
بی جهت
دردها را
فاجعه ها را
دوره نکنید
و یا آزار ها را.
شاد باشید.
او بسیاری از اشعار ماندگارش را برای معشوقش لیلی بریک سرودهاست. از معروفترینِ آنها این شعر است:
«عزیزم
عمرم
شکنجهٔ جانم
عشقم
لیلی
اشعارم را بپذیر
شاید دیگر
هیچگاه
هیچچیز
نسرودم.»
جسد وی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.
سایر عشاق
یوسف و زلیخا (داستان قرآنی که هم جامی و هم آذر بیگدلی آن را به نظم کشیده اند)
در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی میکرد که دختری زیبارو بهنام زلیخا داشت. شهرت زیبایی این دختر به همهجا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچکدام روی خوش نشان نمیداد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی میگذراند؛ تا اینکه شبی در خواب، جوانی را میبیند که زیباییاش از حد انسانی افزونتر بود و به یک نگاه، دل از او میبرد. زلیخا از خواب برمیخیزد ولی دیگر آن خوشیها و شادیهای کودکانه از دلش رخت بسته است. او به هرجا مینگرد چهره محبوب را میبیند و با خیال او راز و نیاز میکند. زلیخا دایهای دارد که از کودکی از او نگهداری میکرده و زنی حیلهگر است.
او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پیمیبرد و با چربزبانی از او میپرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده است را بیان میکند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا میگوید و باعث آشفتگی او میشود. این عشق، روز به روز زلیخا را نحیفتر و فرسودهتر میکند تا اینکه پس از یکسال، دوباره آن جوان بیهمتا را در خواب میبیند و به پایش میافتد که «کیستی؟ از فرشتگانی یا آدمیان؟» جوان زبان به سخن میگشاید که «من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی جز من ازدواج نکنی؛ چون من دلبسته تو هستم». زلیخا با خوشحالی بیدار میشود و دستور میدهد حلقهای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانه پایبندی به عشق آن جوان، به پایش میبندد. زلیخا در این عشق تا یکسال دیگر میسوزد و میسازد تا اینکه برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب میبیند؛ اینبار با التماس و زاری از او خواهش میکند که نام و محل زندگیش را بگوید. جوان میگوید: «اگر به گفتن این مطلب راضی میشوی؛ عزیز مصرم و در آن کشور هستم». زلیخا با شادی بسیار برمیخیزد و از کنیزان و ندیمههای خود از مصر میپرسد. دیگر در هر مجلسی که مینشیند آنقدر از سرزمینهای مختلف سخن میگوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و اینگونه به قلب خود آرامش میدهد. همچنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا میآیند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود میراند. تا اینکه آوازه زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار، عزیز(وزیر و خزانهدار) مصر هم میرسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا) میفرستد. زلیخا شادمان از اینکه لحظه وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را میپذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت میکند. در نزدیکی مصر، عزیز به استقبال کاروان میرود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد میگوید. زلیخا که برای دیدن معشوق بیتاب است؛ از دایه میخواهد لحظهای عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد میکند تا او بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را میبیند؛ آه از نهادش برمیآید که «او آن جوان نیست که من در خواب دیدم؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد!».اما به دلش الهام میشود که «اگر چه عزیز مصر، منظور و مقصود تو نیست؛ ولی بدون او هم نمیتوانی به معشوقت برسی». پس زلیخا آرام میگیرد و به انتظار دلدار مینشیند. از سوی دیگر در سرزمین کنعان، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار میگیرد و او را در چاه میاندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛ میفروشند. کاروان به مصر میرسد و یوسف را به معرض فروش میگذارند. زیبایی شگفتانگیز یوسف، ولولهای در مصر برمیانگیزد و از همهجا مردم برای دیدن او به بازار بردهفروشان سرازیر میشوند. زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمدهاست؛ از ازدحام مردم کنجکاو میشود. وقتی نزدیک میرود با دیدن یوسف نالهای جانسوز برمیآورد و به دایه میگوید: «این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانه پدر آواره شدم». اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه میکند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان میکند؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد میکند که زبان همه خریداران بسته میشود؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه میبرد. زلیخا، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات میآراید و بهجای اینکه او را بهعنوان غلام به خدمت بگیرد؛ خودش خدمتگزار او میشود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی میکند و عشق بهپایش میریزد؛ از او چیزی جز سردی و کنارهگیری نمیبیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهره او هم نگاه نمیکند.
زلیخا که از هجران یار بیطاقت شده؛ به دایه التماس میکند که «چارهای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعلهور گردد». دایه میگوید: «باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی. در این ساختمان هفت اتاق تودرتو تعبیه کن که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمیگرداند به هرجا نگاه کند؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند. در اتاق دوم تصویر تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در کنار هم باشید و به وصال هم رسیدهاید. یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاقها ببیند آتش عشق در دلش روشن میشود و تو را به کام دل میرساند. زلیخا به معماران و نقاشان دستور میدهد؛ اینچنین ساختمانی را برای او آماده کنند. پس از آماده شدن ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت میآراید و یوسف را به اتاق اول دعوت میکند. اما افسون او در یوسف اثر نمیکند. پس او را مرحله به مرحله به اتاقهای دیگر میبرد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری میرسد ولی یوسف به هر طرف روی برمیگرداند (حتی پردهها و سقف) خود را در کنار زلیخا میبیند؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا میکند و به او میگوید: « من از نسل پاکان و پیامبرانم و این گونه رفتار، شایسته من نیست. اگر امروز از من دستبرداری؛ تا دامن من به گناه آلودهنشود؛ قول میدهم به زودی به وصال من برسی». یوسف، میگوید دو چیز مانع من است: اول خشم و مجازات پروردگارم که مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز که ولینعمت من است». زلیخا میگوید:«از جانب عزیز نگران نباش که او را شرابی زهرآلود میدهم و او را قربانی تو میکنم؛ پروردگارت هم که خودت میگویی بخشنده است؛ من آنقدر طلاو نقره برای کفاره گناهت خرج میکنم؛ تا تو را ببخشد». یوسف جواب میدهد:«من به مرگ عزیز که جز مهربانی از او ندیدهام؛راضی نیستم و آمرزش پروردگار را هم نمیتوان با رشوه دادن به دست آورد». در این غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پیراهن یوسف از پشت پاره میشود. زلیخا تهدید به خودکشی میکند ولی یوسف با مهربانی او را آرام میکند و از خانه بیرون میآید. بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد میکند. عزیز از حال او میپرسد ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمیکند.
آن دو به داخل خانه میآیند. زلیخا وقتی آن دو را با هم میبیند بهخاطر نگرانی از کار زشتی که انجام داده؛ پیش دستی میکند و به یوسف نسبت خیانت و تجاوز میدهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانه دفاع از خود میداند. یوسف بهناچار حقیقت را میگوید و از خود دفاع میکند. عزیز در حیرانی اینکه واقعیت چیست و دروغگو کیست سرگردان میماند. بالاخره بهخاطر اینکه، پارگی پیراهن یوسف از پشت و در نتیجه فرار بوده است؛ عزیز به دروغگویی زلیخا و پاکدامنی یوسف پیمیبرد. هر سه نفر درگیر در این ماجرا، سعی میکنند داستان پنهان بماند؛ اما داستان این رسوایی منتشر میشود و زنان مصری زبان به طعن و کنایه میگشایند که «زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و بیمقدار سپرده است؛ و شرمآورتر اینکه، غلام نیز دست رد به سینه او زده است». این سخنان بر زلیخا بسیار گران میآید؛ پس جشنی فراهم میآورد و زنان صاحبمنصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت میکند سپس در دست هرکدام کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان میدهد؛ تا در جمعشان حاضر شود.
زنان مصری چون چهره زیبا و آسمانی یوسف را میبینند؛ چنان حیران او میشوند که بهجای ترنج دست خود را میبرند و درد و رنجی حس نمیکنند. از آن زنان، عدهای از عشق یوسف جان بهدر نمیبرند و در همان مجلس میمیرند؛ عدهای دیوانه و مجنون میشوند و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو میسپارند. از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمیدارند ولی از سوی دیگر، رقیب عشق او نیز میشوند و هرکدام برای جلب محبت یوسف قاصدی بهسوی او میفرستند. سرانجام یوسف بهدرگاه پروردگار دعا میکند:«خدوندا من در زندان بودن را به همنشینی با این زنان وسوسهگر ترجیح میدهم». خداوند دعای او را مستجاب میکند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش، او را به زندان میاندازد. مدتی میگذرد.
ندیدن روی معشوق بهجای اینکه آتش عشق زلیخا را خاموش کند؛ آن را شعلهورتر میسازد. او از به زندان انداختن یوسف پشیمان میشود اما دیگر خیلی دیر شده و او حتی از دیدن روی دلدار هم محروم گشتهاست. او گاهی شبانه به زندان میرود و از دور به تماشای او مینشیند؛ و گاه به پشتبام رفته و از آنجا به یاد یوسف به بام زندان چشم میدوزد. اما دلش تسلی نمییابد و کمکم فراق یوسف بر سلامتی جسم و روح او اثر میگذارد و هر روز فرسودهتر و شکستهتر میشود. پس از سالها، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه مصر، از زندان آزاد میگردد و به عزیزی مصر برگزیده میشود. از طرفی شوهر زلیخا نیز میمیرد و او را تنها میگذارد. زلیخا که از عشق یوسف پیر و شکسته شده و بیناییاش را از دست داده؛ پس از مرگ شوهرش فقیر میشود و کارش به گدایی و ویرانهنشینی میکشد. زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف، خانهای از نی میسازد و به انتظار او مینشیند. در این خانه، هرگاه زلیخا از عشق یوسف ناله میکند صدایش در نیها میپیچد وآنان نیز با او همنوا میشوند. زلیخا که بتپرست بوده؛ شبی در پیشگاه بتش سجده میکند و میگوید:«من سالها تو را عبادت کردهام و همیشه دعایم این بوده که مرا به وصال یوسف برسانی.
اینبار فقط میخواهم یکبار دیگر او را ببینم و با من سخن بگوید». صبحگاه وقتی یوسف از آنجا عبور میکند؛ زلیخا هر چه فریاد میزند؛ از شلوغی و غوغای همراهان کسی به او توجهی نمیکند. زلیخا به خانه برمیگردد و با دست خود بتش را میشکند و از روی تضرع و اخلاص، پیشانی بر خاک میگذارد و میگوید:«ای پروردگار یوسف! تو که یوسف را از مشکلات رهانیدی و به سروری رساندی؛ ذلت و خواری مرا ببین و به من رحم کن، مرا از این غم رهایی ده و به وصال معشوقم برسان». هنگام برگشتن یوسف صدای گریه و مناجات زلیخا را میشنود و دلش به رحم میآید. به همراهانش دستور میدهد که آن زن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند. در بارگاه یوسف، وقتی زلیخا را به نزد او میبرند؛ زلیخا بیاختیار دهان به خنده میگشاید. یوسف از خندههای بیامان او تعجب میکند و علتش را میپرسد. زلیخا میگوید:«آنزمان که جوان و زیبا بودم و ثروتم را به پایت میریختم مرا از خود میراندی؛ ولی اکنون که از عشق تو پیر و نابینا و ناتوان شدهام؛ مرا به حضورت میپذیری». یوسف او را میشناسد و میگوید: «زلیخا! چه بر سرت آمده است؟». زلیخا از شوق اینکه یوسف برای اولین بار او را بهنام خطاب میکند مدهوش میشود. پس از به هوش آمدن میگوید:«عمر، آبرو، ثروت، جوانی و زیبایی من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم این شده است». یوسف شگفتزده میپرسد:«اکنون از من چه میخواهی؟» زلیخا میگوید ابتدا اینکه دعا کنی خدا جوانی و زیباییام را به من برگرداند». یوسف دست به دعا برمیدارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا میشود. زلیخا میگوید:«و دیگر اینکه با من ازدواج کنی». یوسف درمیماند که چه پاسخی دهد. در همان حال جبرئیل نازل میشود و پسندیده بودن این وصلت را خبر میدهد. پس از سالها فراق، زلیخا به وصال یوسف میرسد. اما چندی بعد، یوسف، پدر و مادرش را در خواب میبیند که خبر از نزدیکی مرگ او میدهند. بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا میشود. ولی اینبار طاقت نمیآورد و از غصه فراق معشوق میمیرد.
و اما بعد…
در این داستان زلیخا قدمبهقدم با عشق یوسف پیش میرود و از تمام داراییهایش (مثل زیبایی، جوانی، ثروت، حیلهگریهای دایه و…) برای رسیدن به معشوق استفاده میکند و به جایی نمیرسد اما وقتی تمام چیزهایی که به آن امید دارد را از دست میدهد و در عشق پاکباز میشود؛ به وصال معشوق میرسد.
اصلی و کرم (رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه بین کرم، شاهزاده عاشق و اصلی معشوقه اش)
رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه بین کرم، شاهزاده عاشق و اصلی معشوقه اش در آذربایجان که بین ملل ترک روایت شده و از اهمیت زیادی برخوردار است.
در شهر گنجه که سبز و کهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم” زیاد خان” بود که فرزندی نداشت. او بارعیت از هر کیش و مذهبی که بودند مهربان بود و حتی خزانهداری داشت مسیحی به نام ” قارا کشیش” که چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.
روزی دومرد سفرهای دل میگشایند و عهد میبندند که اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یکی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب میگردد و بعد از نه ماه و نه روز هرکدام صاحب فرزندی میشوند. زیاد خان صاحب پسری به نام ” محمود ” میگردد و قارا کشیش صاحب دختری به اسم مریم.
آنان دور ازچشم هم بزرگ میشوند و محمود به مکتب میرود و مریم پیش پدرش به در س و مشق میپردازد. پانزده سالشان میشود و برای یکبار هم شده همدیگر را نمیبینند.
روزی محمود هوس شکار کرده و با لله اش” صوفی ” از کوچه باغی میگذشت که شاهین از شانه اش پر میگیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی میرود و محمود هم به دنبال اش که ببیند کجا رفت.
محمود خود را به باغ میرساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری میبیند و نگاهشان درهم گره میخورَد ، محمود از اصل اش میپرسد و او میگوید :
” اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یک عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا کشیش.” کَرَم “کن و بیا شاهین خود ببر !”
محمود میگوید : « از این به بعد تو ا” اصلی ” باش و من ” کَرَم “.»
کرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمیاش را به کَرَم میدهد.
کرم تا باشاهین اش از باغ بیرون میآید ، مدهوش و بی طاقت از از پا میافتد و ” صوفی ” میشتابد تا ببیند چه خبر است که میفهمد درد عشق به جان اش افتاده است.
کَرَم به صوفی میگوید :
” چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد کشت.”
کَرَم در بستر بیماری میافتد و هر حکیمیکه به بالین اش میآید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمییابد.
طبیبان در درمان اش عاجزمیشوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق میگوید. صوفی هم که تا حالا مُهرِ سکوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمیدارد.
زیاد خان ، قارا کشیش را فرا میخواند و میگوید :
” بی آنکه ما درفکرش باشیم ، تقدیر کار خودرا کرده است. عشق مریم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است که به عهد و پیمان خود عمل کنیم.”
قارا کشیش از این حرف برآشفته شده و میگوید:
” میدانی که کار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق میکند.”
زیادخان از این حرف یکّه خورد و گفت :
” ارمنی و مسلمان کدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر کاری راهی دارد. مرد است و عهدش !”
قارا کشیش مهلتی سه ماهه خواست که سورو سات عروسی را جور کند و مژده به کَرَم بردند کارها روبه راه است.”
سرِسه ماه ، کرم از کابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
” خوابی دیدم که بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور میشود. در جایی بودم که درختان شکسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مکانی برایم آشنا نبود.”
صبح که شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید که فکر کرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره که روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید که شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش
گوش فلک را پر کرد :
” برف کوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد که در چشمانم ، عالَم همه تیره است. میتقدیر و ساقیِ فلک در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا کنید که شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش میروم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟ ”
پدر هرچه اصرار و التماس کرد از سفر بازنمانْد وو رفت که ازمادرش ” قمر بانو ” حلالیت بخواهد.
لحظه ی وداع بود و صوفی و کرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام میرفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز که که روزی از کاروانی سراغ گرفته و فهمیدند که قارا کشیش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته ای درنا برخوردند که دل آسمان را پرکرده و میرفتند طرف ” گنجه ” که کَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.
به گرجستان که رسیدند خبر کشیش را از ” تفلیس ” گرفتند. نزدیکی های تفلیس بودند که کنار رود” کور چای ” به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز کرم دادند نشانی کشیش را از او دریغ نداشتند.
کشیش که از دیدن کرم جا خورده بود گفت :
” از کاری که کرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو دررنج است که لحظه ای آرام نمیگیرد.”
اصلی و کرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند کرم گفت :
” فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا میداند !”
کرم و صوفی شب را آرام و مطمئن میخوابند و اما شبانه ، باز کشیش ، اصلی را زورکی با خود میبرد.
سحرگاهان که کرم میفهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه میروند که شاید خبری ازآنها بگیرند. کرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا که میرسید ساز و نوایش را کوک کرده و از دلداده ی دلبندش میپرسید.
صوفی و کرم ردپای آانها را از شهرهای ” قارص “و ” وان ” میگیرند و تا میپرسند میگویند که تازه راه افتاده اند.
اما بشنویم از کشیش که به ” قیصریه ” میرسد و از پاشای آنجا امان میخواهد و از او قول میگیرد که نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.
کرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرهاهستند و هیچ خبری از اصلی ندارند که روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود میبینند. برف و بوران کم مانده بود آنها را از بین ببرد که ناگهان ، یک مرد نورانی میبینند که از مِه در آمد ه وبه آنها میگوید :
” غم نخورید و چشمانتان را یک لحظه ببندید.”
آنها تا چشم بر هم میزنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر میجویند خبری از آن مرد نورانی نمییابند. در این هنگام یک آهوی زخمی، هراسان و گریزان خود را به کَرَم میرسانَد و کرم اورا پناه داده و از تیر رس صیاد دورش میکند و باز به همراه صوفی راه میافتند. بین راه به قبرستانی میرسند و کرم ، کله ی خشکیده ای میبیند و با او راز دل میگوید. همانطور که با دشتها ، کوهها ، و چشمه ها درد دل میکرد. میرسند به ” ارزروم ” و میفهمند که کشیش و خانواده اش در قیصریه اند.
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته. کرم که غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در کوچه باغهای قیصریه بودند که بگو بخند نازنینان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان “اصلی ” را دید. در نگاه اول اصلی اورا نشناخت و اما به یکباره فهمید که اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : ” ژنده پوشی بود که از در باغ راندیمش. ”
کرم که سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل کشیش و با این بهانه که درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر کشیدنی است بکشد و اگر مرهمیمیخواهد دوا و درمان کند. اصلی هم بی آن که به رویش بیاورد چنین کرد و اما از احوال آنان حالی اش شد که این باید کَرَم باشد. مادر اصلی گفت :
” تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه کرده ای. اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر میگردم. ”
مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت کلیسا که قاراکشیش را خبر کند. اصلی و کرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند که زار گریستند و آخر سر ” اصلی ” گفت :
” حکم است که سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا مینویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی که داشتیم سخن میگویم. او شاعر است و شاید که عشق را بفهمد. ”
اصلی نامه اش را تازه تمام کرده بود که فرّاش های پاشا سر رسیده و اورا کت بسته بردند به قصر قیصریه. سلیمان پاشا که به قارا کشیش قول داده بود کرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات کند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی کرد و گفت :” ماجرا را ازاوّل بگو که من خوب بفهمم.”
کرم که همه را گفت پاشا خواست امتحان اش کند و پرسید :
” مگر قحطی دختر بود که زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟”
کرم هم در پاسخ ، بانغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :
” ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمیگردد. آتش شوری در دلم افتاده که من از بیم آن میگریزم و اما دل با لهیب شعله هایش میآمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست ، گناه دل است !”
پاشا خواهری داشت ” ساناز” نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست که به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید.
او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یکسان و لباسهای همسان آماده کرد وبه قصر آوردکه اصلی نیز بین آنها بود. چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان کرم بسته و یک به یک از جلو او میگذشتند و او در میان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یک به یک میگفت و نوبت اصلی که شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارک الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند که مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از کرم خواستند که نماز میّت را تو بخوان. کرم به نماز ایستاده و گفت :
” حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟ ”
سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یکصدا آفرین گفتند. کرم فهمیده بود مرده ای در کار نیست و آن مرد کفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند.
ساناز از پاشا خواست که هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و کرم را بدهد که این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست. پاشا به کشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و کشیش نیز باروی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و کرم از نو ، آواره ای غریب که به دنبال اش تا شهر حلب رفت. کشیش که میدانست کرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت که تار سیدن کرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود که او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود.
کرم در حلب میگشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها مینواخت و میخواند که روزی ” گولخان ” یکی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان کرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد که اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانید. از پیرزنی مکّار خواست که از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد وهزار درهم طلا بگیرد. تا که روزی پیرزن خبر آورد و گفت :
” اگر دیربجنبید کار از کار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد. ”
گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حکایت اصلی و کرم که گفت یک دیوان عدالت تشکیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند. قارا کشیش اما مهلتی یکروزه خواست که پاشا گفت :
” اصلی امشب را در قصر میماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری که سورو سات عروسی را جورکنی !”
قارا کشیش ، که در آیین اش تعصب داشت به مکر و جادو ، یک لباس سرخ عروسی حاضر کرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست که لباس عروسی را به تن کند که همین امشب عروس خواهد شد.
به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و کرم به حجله میرفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. عاشقان در حجله بودند که اصلی گفت :
” پدرم سفارش کرده که دگمه های لباسم راحتما تو بازکنی !”
کرم اما هر چه کرد دگمه ها باز نشد که نشد. با سِحرِ سازو نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یکی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز کند دگمه ی فبلی چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یک دگمه مانده بود بازش کند که آتشی جست و به سینه ی کرم افتاد. کرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و دید که از کرم جز خاکستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به کشیش برد.
چهل روز و چهل شب ، اصلی از کنار خاکسترها ی کرم جُم نخورد و فقط یکسر گریست. چهل و یکمین روز ، گیسوان اش را جارو کرد و خاکستر ها را داشت جمع مینمود که آتش زیر خاکستر ، زلفانش را شعله ورکرد و او هم به یکباره سوخت و خاکستر شد. خبر که در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا کشیش و زن اش را بخاطر طلسمیکه کرده بودند گردن زدند.
خاکسترهای اصلی و کرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاک سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید.
روایت این است که تا صوفی زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان
سامسون و دلیله (از داستانهای تورات)
سامسون پسر مانوح و از قبیله دان، یکی از شخصیتهای عهد عتیق و داوران بنیاسرائیل است که پس از پایان دوره داوران کوچک و مرگ عبدون به داوری رسید. ولادت او در زمان سلطه فلسطینیها بر بنیاسرائیل بود. شمشون پیش از ولادت نذیره خداوند بود. او بسیار نیرومند بود اما بدون رضایت پدرش با زنی از اهل تمنه ازدواج کرد. پس از اینکه ایشان به وی خیانت کردند و همسر او را به کس دیگری دادند شمشون در انتقام غلات و باغهای زیتون فلسطینیها را به آتش کشید. فلسطینیها به یهودیه حمله کردند تا شمشون را اسیر سازند ولی او با چانه الاغش هزار نفر از ایشان را کشت. بعد از آن شمشون به خانه زن زناکاری در غزه وارد شد و با او درآمیخت. اهالی غزه او را احاطه کرده و در نزدیکی دروازه شهر برای وی کمین گزاردند ولی او در نیمههای شهر برخاسته دروازهها و پشتبندهای شهر را که نماد قدرت بودند؛ کنده و با خود به قله کوهی در مقابل حبرون برد.
پس از آن در دره سورق با زن فاحشهای به نام دلیله درآمیخت و سروران فلسطین از دلیله خواستند که راز قدرت شمشون را پیدا کند، و به او قول دادند که در عوض به وی هزار و صد مثقال نقره بدهند. دلیله بار نخست از شمشون علت نیرومندیش را پرسید؛ و شمشون گفت که اگر او را به هفت شاخه بید تازه خشکنشده ببندند، ناتوان خواهد شد. فلسطینیان هفت شاخه بید آوردند، اما شمشون ضعیف نشد و شاخهها شکستند. دلیله بار دوم از شمشون خواست که راز نیرومندیاش را بگوید اما او گفت که اگر به ریسمانهای تازه بسته شوم، مانند دیگر مردم ضعیف میشوم.دلیله ریسمانهای تازه گرفت و شمشون را به آن بست؛ اما شمشون به راحتی همه را باز کرد. دلیله بار سوم از شمشون همان پرسش را کرد؛ اما شمشون پاسخ داد اگر هفت موی سر مرا به تار ببافی، ضعیف خواهد شد؛ دلیله در هنگام خوابیدن هفت موی سر شمشون را به تار و چوب نساج بست، اما پس از بیداری، شمشون آنها را کند. تا این که سرانجام به فریب و حیله، دلیله دریافت که شمشون از رحم مادرش نذر خداست، و اگر موهایش تراشیده شود نیرومندیاش از بین میرود.دلیله فلسطینیها را به آنجا طلبید و فلسطینیان موهای شمشون را بریدند. با شکسته شدن پیمان نذیره، شمشون به اسارت فلسطینیان درآمد؛ آنان او را کور کرده و در غزه زندانی کردند.
در روزی که سروران فلسطین برای بزرگداشت خدایشان داجون جمع شده بودند، شمشون نیز به جشن آورده شد. در زمانی که شمشون در زندان بود، موهای او دوباره رشد کرده، قدرتش بازگشته بود. پس دو ستون که سقف معبد بر روی آن ها قرار داشت را با دو دست خود انداخت، سقف معبد بر روی خود و تمام فلسطینیان حاضر در معبد فروریخت و همه با هم کشته شدند.
برادران و بستگانش جسد او را از زیر آوار بیرون کشیدند و او را در بین راه صرعه و اشتاعول و در قبر پدرش مانوح به خاک سپردند.
به نقل از ویکی پدیا فارسی
نورجهان و جهانگیر (عشق میان ملکه ایرانی و شاه هندی) – فرزند اکبر و جودا!
سلطان اکبر پادشاه سلسله گورکانی ( گورکانی نام سلسله ای از شاهان مغول است که از سال ۱۵۲۶ میلادی با پادشاهی بابر که یکی از نوادگان تیمور لنگ بود , آغاز شد. پس از سقوط تیموریان در ایران با قدرت گرفتن صفویه, بازماندگان آنها به شبه قاره هند رفته و سلسله ای را تشکیل دادند که قریب به ۳۳۰ سال بر شبه قاره حکومت کرده و در سال ۱۸۵۷ میلادی توسط انگلیسی ها منقرض شد. هرچند با حمله نادر شاه افشار در سال ۱۷۳۹, زمینه انقراض این سلسله فراهم شده بود) و همسرش ملکه جودا بعد از سالها خواهش به درگاه خداوند, در سال ۱۵۶۹ میلادی صاحب پسری می شوند و او را سلیم ( نورالدین سلیم جهانگیر) نام می نهند.
هنگامیکه سلطان اکبر میبیند که سلیم در این قصر چیزی به جز عیش و مستی یاد نمیگیرد, او را به خارج از شهر می فرستد. شاهزاده سلیم پس از سالها آموزش حالا که به جنگاوری لایق جوانی شایسته تبدیل گشته به قصر باز می گردد و همه منتظر وی هستند. تمام دختران دربار آرزوی دیدارش را دارند و رویای همسری وی را در سر میپرورانند در حالیکه سلیم به عشق انارکلی رقاصه دربار مبتلا می گردد.
در ابتدا آنها رابطه ای محتاطانه دارند چرا که از فرق بینشان خیلی خوب باخبرند. اما قدرت عشق فراتر می رود و راز آنها آشکار شده و سبب پیدایش شکافی عظیم بین پدر و پسر می شود.
سلطان اکبر از هیچ کاری برای دور کردن این دو از یکدیگر فروگذار نمی ماند, اما عشق آنها هر لحظه بیشتر جان می گیرد. سلطان اکبر, با زندانی کردن انار کلی سعی در دور کردن او از شاهزاده سلیم دارد ولی شاهزاده سلیم , با آگاهی از محل اختفای انارکلی او را آزاد می کند…..
سلطان اکبر در نهایت تصمیم به قتل انارکلی میگرد و لذا او را ربوده و در چاهی مدفون می کنند ( زنده به گور می کنند ) و بدین ترتیب انارکلی میمیرد… شاهزاده سلیم به خاطر علاقه زیادش به انارکلی شعر زیر را در حسرت دیدار او می سراید و بر روی قبر وی حک می کند و در زیر نام شاعر را «سلیم مجنون» می گذارد :….
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را….
آه گر من باز بینم روئی یار خویش را….
پس از ۶ سال یعنی در سال ۱۶۰۵ میلادی, سلطان اکبر می میرد و شاهزاده سلیم به پادشاهی می رسد و به نام جهانگیر فرمانروا و پادشاه سلسله گورکانی در هند می شود. او تصمیم میگیرد که برای انارکلی مقبره ای بسازد , لذا با کمک معماران ایرانی , آرامگاهی زیبا در لاهور ساخته می شود.
جهانگیر بعد از مرگ انارکلی با یک ایرانی به نام مهرالنسا ( نور جهان ) که نوه یکی از درباریان شاه طهماسب صفوی بوده و پدرش به نام اعتمادادوله در دربار سلطان اکبر منصبی داشت, ازدواج می کند.
نورجهان به خاطر زیبایی خویش, جهانگیر را سخت شیفته خود می نماید , طوری که نقشی تعیین کننده در دربار پیدا می نماید و باعث نفوذ بسیاری از ایرانیان به دربار سلطانی گورکانی می شود.
برادر نورجهان به نام آصف خان , در دربار جهانگیر , وزیر اعظم می شود و دختر وی به نام ارجمند بانو بیگم ( که بعد ها ممتاز محل نام می گیرد ), همسر پسر جهانگیر به نام شاهزاده خرم ( که بعدها شاه جهان نام می گیرد) می شود….. ( جهت راهنمایی می شود: ازدواج دختردایی با پسر عمه!!)….
بعدها که شاهزاده خرم به پادشاهی می رسد, پس از مرگ همسرش ( ارجمند بانو یا همان ممتاز محل ) , بنای معروف تاج محل را به یاد وی در مدت ۱۷ سال و با کمک معماران اصفهانی و با ترکیبی از معماری ایرانی – مغولی می سازد.
آرامگاه انارکلی در لاهور, با قدرت گرفتن سیک ها در هند, تبدیل به معبد سیکها شده و با حضور انگلیسی ها و تصرف لاهور , با تغییر نمای آن در سال ۱۸۵۱ به کلیسا تبدیل می شود. در سال ۱۸۹۱ مقبره انارکلی تبدیل به اداره ای می شود … و هم اکنون به صورت آرامگاه , میزبان گردشگران است.
سلیمان و ملکه سبا (از داستانهای تورات)
روزی سلیمان به لشکریانش دستور داد تا آماده شوند و همگی با هم به همراه سلیمان به زیارت خانه خدا بروند . در مسیر حرکت شان به طائف رسیدند که معروف به سرزمین مورچگان بود. پادشاه مورچه ها به آن ها دستور داد تا به لانه های خود در زیر زمین بروند . وقتی سلیمان به نزدیکی پادشاه مورچه ها رسید با مهربانی از او پرسید ؛ آیا نمی دانی که پیامبران بر آفریده های او ظلم نمی کنند؟ متعجبم از این که دستور دادی آن ها پنهان شوند. پادشاه مورچه ها گفت : این کار را به دلیل آن انجام دادم که شاید تو و سپاهت ناخواسته آن ها را لگدمال کنید و نیز آن ها با دیدن نعمت های خدادادی و شکوه فراوان آن در شما نعمت هایی را که خدا به خودشان عطا کرده فراموش کنند. سلیمان از پادشاه مورچه ها خداحافظی کرد و رفت.
در مسیر مکه احساس کرد هدهد پیک مخصوص خود را نمی بیند لحظاتی بعد هدهد را دید که بازگشته است.
هدهد گفت : من در همین حوالی مشغول پرواز بودم که به سرزمین سبا رسیدم حاکم آن سرزمین زنی به نام بلقیس است و آن چه که مرا خیلی عذاب می دهد این است که مردم سرزمین سبا خورشید را می پرستند و در برابرش سجده می کنند. سلیمان نامه ای برای ملکه سبا نوشت و آن را به هدهد سپرد تا برایش ببرد و از او خواست در همان نزدیکی پنهان شود و ببیند که بعد از خواندن نامه چه می کند .
ملکه سبا نامه را چندین بار خواند و با تعجب به وزیرانش می گفت ؛ این نامه از طرف سلیمان است او این نامه را با نام خدا شروع کرده و از من خواسته است که تسلیم او بشوم و به خدای یکتا ایمان بیاورم، سپس از وزیرانش خواست که او را یاری کنند . وزیران گفتند ما نیروی جنگی زیادی داریم و آمادگی لازم برای مقابله با سلیمان را داریم .
بلقیس گفت : همیشه جنگ چاره ساز نیست. من باید سلیمان را امتحان کنم اگر از پادشاهان باشد به هر قیمتی تاج و تخت و پول می خواهد و اگر پیامبر خدا باشد به دنیا علاقه ای ندارد و فقط به مردم نیکی می کند . سپس دستور داد که هدایای فراوانی برای سلیمان بفرستند. وقتی هدایا را برای سلیمان بردند به شدت عصبانی شد و گفت : من پیامبر خدا هستم چرا شما فکر کردید که من دنیا دوست هستم و از دیدن هدیه ها خوشحال می شوم ، خداوند بیشتر و بهتر از این ها را به من بخشیده است سپس هدایا را پس فرستاد .
سلیمان بعد از رفتن فرستادگان بلقیس گفت : این زن خیلی داناست باید بیشتر در مورد او تحقیق کنیم کدام یک از شما قبل از رسیدن او به اینجا می توانید تخت عظیم او را نزد من بیاورید. یکی از جنیان که کارهای خارق العاده می کرد با خواندن اسم اعظم خداوند تخت بلقیس را در آن جا حاضر کرد .
سلیمان دستور داد تا تغییراتی در این تخت عظیم بوجود بیاورند و ببینند که آیا بلقیس تخت خود را خواهد شناخت یا نه ؟
بعد از مدتی ملکه سبا با همراهانش از راه رسیدند. بلقیس تخت خود را شناخت و از زیبایی عجیب و شگفت آوری که در آن به وجود آورده بودند خیلی خوشحال شد و تعریف کرد .
سلیمان و ملکه ی سبا
بلقیس بعد از مشاهده و درک خوبی های سلیمان و یارانش به خدا ایمان آورد و از گذشته اش توبه کرد .
بعد از مدتی سلیمان به او پیشنهاد ازدواج داد ، پس از ازدواج به اتفاق هم برای زیارت خانه کعبه رفتند در راه بازگشت از شام هنگامی که از فلسطین می گذشتند کمی برای استراحت توقف کردند. همان جا فرشته وحی نازل شد و گفت : ای سلیمان این جا مقدس است و فرشتگان و پیامبران در این جا نازل می شوند پس مسجدی با شکوه برای عبادت خدا بساز . سلیمان به همراه جنیان به محل رفته و دستور داد که مسجد با شکوهی در آن جا بسازند و نیز دستور داد برج بلندی هم در کنار آن مسجد برایش بنا کنند تا از آن جا به کار معماران نظارت داشته باشد.
با آن که کار ساختمان تمام نشده بود ولیکن بنای محراب تمام شده بود . روزی از روزها درختی را دید و از او پرسید اسم تو چیست و برای چه کاری آمده ای ؟ درخت گفت : اسم من ویرانی است برای این آمده ام که تو از چوب من برای تکیه خودت عصایی تهیه کنی. سلیمان دانست که زمان مرگش فرا رسیده است، ولی سعی کرد که با همان عصا طوری ایستاده تکیه کند که معماران با دیدن او فکر کنند که زنده است و دلگرم باشند و کار خود را انجام بدهند.
وقتی فرشته مرگ به سراغش آمد او گفت: من مدت زیادی در این جا زندگی کرده ام ولی اکنون که دنیا را ترک می کنم فکر می کنم چند روزی بیشتر در آن نبوده ام. فرشته مرگ لبخندی زد و گفت : این حرفی است که من تا حالا زیاد شنیده ام. جسم بی جان سلیمان یک سال همان طور که به عصا تکیه کرده بود ایستاده باقی مانده و افرادش بر این گمان که زنده است و آن ها را می بیند حسابی کار می کردند تا کار مسجد الاقصی هم پایان رسید .
سپس خدا موریانه ها را فرستاد تا عصای سلیمان را بجوند و این کار انجام شد ، پیکر سلیمان به زمین افتاد و همه دانستند سلیمان نبی از دنیا رفته است.
بسیار زیبا
عزیز و نگار طالقان رو هم اضافه کن
داستان مهر و وفا رو لطفا بزارید
عالی بود مرسی فقط لطفا سلیم و میترا را کامل کنید چون اسم هاشون اسم منو همسرمه
سلام عالی بود فقط من خیلی دنبال داستان سلیم و میترا گشتم نبود متاسفانه. ممنون میشم اون رو هم کامل کنید.
نامردا آزاده و بهرام کجان پس هان؟!؟