انسان، از بهشت که بیرون آمد، دارای اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود. فرشته ها گفتند: تو بی بهشت میمیری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین میخواهد، پس زمین از بهشت بهتراست. خدا گفت: برو و بدان جاده های که تو را دوباره به بهشت میرساند و از زمین مى گذرد؛ زمینی آکنده از شروخیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگرخیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه… و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات رابه غبطه واداشت. انسان دستهایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد. خدا گفت: حالاانتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت پاداش به گزیدن توست. عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تاتوبهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. وایـن آغـاز انـسـان بـــود.
دکتر علی شریعتی
دکتر علی شریعتی