نه تو می مانی، نه اندوه،

و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت،

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند، به تن لحظه ی خود

جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،

نه،

آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی

او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی،

آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت پر شده از حسرت و اندوه

و چه حیف
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود؟
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی است
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده.
نه از آغاز، چنین رسمی بود و نه فرجام، چنان خواهد شد
که کسی جز تو، تو را دریابد.

تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی
ظلمتی هست، اگر، چشم از کوچه ی یاری بردار

و فراموش کن این کهنه خیال نور فانوس رفیقی،

که تو را دریابد!
دست یاری که بکوبد در را،

پرده از پنجره ها برگیرد، قفل را بگشاید
کوله بارت بردار
دست تنهایی خود را تو بگیر

و از آیینه بپرس

منزل روشن خورشید کجاست؟
شوق دریا اگرت هست، روان باید بود
ورنه در حسرت همراهی رودی به زمین خواهی شد
مقصد از شوق رسیدن خالیست
راه، سرشار امید و بدان،
کین امروز منتظر فردایی است

که تو دیروز در امید وصالش بودی
بهترین لحظه راهی شدنت اکنون است
لحظه را دریابیم.

باور روز برای گذر از شب کافیست
و از آغاز چنان رسمی بود

که سرانجام چنین خواهد شد

شعری از کیوان شاهبداغی