چشم ها را باید شست

 

شب دیروقت بود که خوابیده بودم چیزی نمانده بود شفق بزند. گفتم تا نه و ده ظهر می خوابم. نمیدانم شب قبل یکی دو ساعت خوابیده بودم یا اصلا.مگس ها نمی گذاشتند بخوابم نیمه خواب و نیمه بیدار مرتب با با دستم مگس ها را از سر و صورتم رد می کردم. و برای رد کردن آنها دائم لب و ابرو و چشم و دست هایم را تکان می دادم. مگسی که روی دماغم می نشست تا ردش می کردم روی گوشم می نشست. برای نجات از دست مگس ها پتو را روی سرم می کشیدم ولی چند دقیقه ای نمی گذشت حالت خفگی به من ذست می داد سرم را از زیر پتو بیرون می آوردم باز مگس ها به سر و صورتم می نشستند و در گوشم وزوز می کردند. یک مگس بود که مرتب توی دهنم بینی و گوشم می رفت. برای اینکه از دست این مگس دیوانه نجات پیدا کنم دوتا چشمم را باز کرده او را تعقیب می کردم. این مگس خیلی بزرگ بود، شکل درشتی داشت، یک جا می نشست و زود از آنجا بلند می شد و جای دیگری می نشست. یکجا آرام نبود. در میان این همه مگس فقط وزوز آن بود که از گوشم رد نمی شد.

یکدفعه آن مگس در جلوی چشمم به صورت یک سگ با نشاطی در آمد. این سگ آنقدر کوچک و کوچک شده تا به صورت یک مگس در آمد و دلش می خواست با صاحبش بازی کند. مگس نبود بلکه یک هواپیمای سریع السیر بود که در هوا زیگزاگکشان پرواز می کرد. سگ بازیگوش من مرا که راحت نمی گذاشت هیچ غرور خود را به رفقایش که روی زمین بودند نشان می داد و خوش و بشی هم با آنها می کرد . یکدفعه از هوا پرواز کنان وسط چهار تا مگس که روی زمین نشسته بودند شیرجه می رفت و تحریکشان می کرد و می خواست با آنها هم بازی کند . آخخخخ…… چقدر زیبا بود……. چقدر آن شب خوش گذشت

 

                                                                                 شرایط بده؟؟؟؟؟؟ خب دیدتو عوض کن!!.