در زیر بخشی از شعر عاشقانه “دوستی”  از مرید محمدی شاعر خوش ذوق را با هم می خوانیم. فضای شعر بی نهایت صمیمی و یکرنگ است. بعد از خواندن آن بی شک حس بهتری خواهید داشت.

عاشقانه

آه
اگر دود دلم برخیزد
وای اگر بانگ بر آرم ای دوست
گر چه صد بار به گوشت خواندم:
“آنچه البته به جائی نرسد فریاد است”
من که دریای خیالم بی شک
مملو از یک رنگی است
و پر از شیر صدفهای صفاست
بحر آزردگیم را دریاب
کاش می فهمیدی
تو صمیمیت را
ای به دستان تو صد رنگ فریب
و وجودت قفسی بافته از سیم ریا
کاش می دانستی
دوستی چیست
کاش می فهمیدی
دوستی را
آه خاطر داری
که به بی صبری و با صد فریاد
تو به من می گفتی
من وفایم چون کوه
و گل باغ محبت هایم
عطر آگین
ز اقاقی بهتر
و شکر خنده ی لبهایت را
به کویر لب من پاشیدی!
من دلم می سوزد
من دلم می پوسد
من گل خاطره از دشت دلم می روید
که چه زود دوستی را
به فراموشی مطلق دادی
دوستی صلح و صفا یکرنگی است
ور نه هر حیوانی
به فرااصل خودش
و علیرغم هر آن چیزی هست
سر خود را و دم خود را
موقع دیدن هم نوع
تکان خواهد داد
کاش ای دوست
تو می سنجیدی کودک کودن فهمیدن را
کودک فکر تو
اینقدر هوس باز!…چرا؟
کاش میدانستی
که صمیمیت و اخلاص خیابانی نیست…
دوستی دیو بیابانی نیست.
دوستی
دوستی شاید…
کوهی باشد که سر قله ی آن
مرمر برف محبت خفته است
دوستی …شاید
آواز قناری باشد
وقت گل کردن صبح
یا به هنگام غروب
دوستی شاید زنبوریست
که اگر شهد خورد…شهد دهد
دوستی شاید
به هماهنگی دو خط موازی باشد
که سر سوزنی از هم به تنافر نروند
این بگفتم ای دوست
تا بدانی که جدائی شرر جانسوزیست
و جدائی است که می سوزاند
خرمن هستی آدمها را
کاش ای آدم درک میکردی ….
در مسیر نگهت
چلچراغی که در این خط خیابان پیداست
انتهایش یکریز
چیده چیده..
همه تابوت شب است
تو نفهمیدی و هرگز نتوانی فهمید
که صمیمی بودن
همچو دریا خوبست همچو دریا خوبست