3 پیرمرد

زنی به نزد بزرگمهر آمد و مشکلی از او باز پرسید. بزرگمهر گفت: پاسخت ندانم.

زن گفت: از پادشاه چندان می ستانی و پاسخ مشکل من ندانی؟
بزرگمهر گفت: ای فلان! پادشاه بر آنچه دانم مرا مدهد. اگر بدانچه ندانم مرا میداد، خزانه او مرا بس نبود.


پیرمردی خواست کنیزی جوان بخرد و کنیز او را ناخوش داشت. مرد گفت: پیری من تو را به شک نیندازد. چه در پی آن چیزی است که تو را علاقمند خواهد ساخت.
کنیز گفت: تو را خوش آید که پیش روی خویش پیرزنی شهوتران داشته باشی؟

شیخ اجل، سعدی بزرگ نیز در این مقوله داستان های بسیاری در گلستان نقل کرده است.
پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل درو بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله‌ها و لطیفه‌ها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. از جمله میگفتم بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودّت به جای آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان

ور چو طوطی شکر بود خورشت     /      جان شیرین فدای پرورشت

نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد.
خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به مقتضای جهل جوانی.
گفت چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد بر آورد و گفت چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.

تَقولُ هذا مَعهُ مَیّتٌ     /     وَ اِنَّما الرُّقْیَهُ للنّائِم
پیری که ز جای خویش نتواند خاست    /     الاّ به عصا کیش عصا بر خیزد

فی الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عدت برآمد عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهی دست بدخوی. جور و جفا میدید رنج و عنا میکشید و شکر نعمت حق همچنان میگفت که الحمدلله که ازان عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم.

با تو مرا سوختن اندر عذاب     /      به که شدن با دگری در بهشت


یکی از بزرگان مردی را دید که سحرگاه به حاجتی از کوچه می گذشت. از او به شگفتی ماند و او را گفت: ای فلان از آن در شگفتم که بدین وقت از خانه بیرون آمده ای!
مرد او را گفت: شگفت است که در کار با من شریکی و در شگفتی، تنها.


مردی به گناه «زندقه» نزد هارون الرشید آوردند. و هارون گفت: تو را چنان بزنم که به زندقه خویش اقرار کنی.
مرد گفت: این خلاف فرمان الهی است که امر کرد است که بزنند تا ایمان آورند و تو خواهی مرا بزنی تا به کفر اقرار آورم. هارون از او درگذشت.


از «ملا صنوف» از ظریفان فارسی زبان نقل کرده کرده اند که چون به حال مرگ افتاد، قاریی آوردند تا قرآن بخواند. و او مردی بد صدا بود. و چون خواندن خویش به درازا کشاند ملا صنوف گفت: «ملا بس کن! من مردم» و همان دم مرد.

درباره قاریان بد صدا نیز در ادب فارسی سخن بسیار رفته است. باز هم استاد سخن، شیخ اجل، سعدی حکایت های بسیاری در این زمینه نقل کرده است، نظیر:
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحبدلی بر او بگذشت و گفت: تو را مشاهره چند است؟ گفت: هیچ. گفت: پس، زحمت خود چندین چرا همی دهی؟ گفت از بهر خدا خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان!

گر تو قرآن بر این نمط خوانی     /      ببری رونق مسلمانی