قصههایی قدیمی به روایت قصهگویی تازهوارد
داستان کشف گونه ای جدید از خویشاوندان انسان
دانشمندان گونهای جدید از انسان ریختها در اعماق غاری در آفریقای جنوبی کشف کردهاند که شاخهای جدید را به شجرهنامه انسانها میافزاید. گنجینهای از استخوانها که در اعماق غاری در آفریقای جنوبی پنهان شده بود، گونهای تازه از انسانریختهای باستانی را به ما معرفی میکنند. این خبری بود که دانشمندان روز سهشنبه در مجله eLifeمنتشر کردند. نام این گونه جدید Homo naledi گذاشته شده و اهمیت آن از این روست که از برخی جنبهها بسیار ابتدایی به نظر می رسد، برای نمونه او مغزی کوچک و شانههایی شبیه شانههای میمون دارد که نشان میدهد بهغم راهرفتن روی دو پا، با مهارت و قدرت از درخت بالا میرفته است. به جز ویژگیهایی این چنین یادآور انسانریختهای قدیمیتر، در باقی زمینهها بسیار شبیه انسان امروزی است. او کی بر زمین می زیسته است؟ و در کجای شجرهنامه تبار انسان قرار میگیرد؟ و چطور استخوانهایش در اعماق پنهانیترین حجرههای غار قرار گرفته است؟ آیا موجودی اینچنین بدوی میتوانسته با اندیشه خود در برابر مرگ از خود محافظت کند؟ داستان کشف این موجود یکی از مهمترین اکتشافات سنگوارهای در نیم قرن گذشته و دانش ما را درباره فرگشت انسان به کلی دگرگون میکند.
غارنوردان خوشاقبال
دو سال پیش، دو گروه از غارنوردان به غاری پاگذاشتند که ستاره طالع (Rising Star) نام دارد و واقع در ۴۸ کیلومتری شمال غرب ژوهانسبورگ است. این غار از دهه ۱۹۶۰ غاری محبوب برای غارنوردان بوده است و جزئیات دیوارهها، تونلها و حفرههایش به خوبی اکتشاف و نقشهکشی شده است. استیون تاکر (Steven Tucker) و ریک هانتر (Rick Hunter) پیش از این کشف تاریخی، امیدوار بودند که دالانها و معابر کمتر دیده شده را بیابند. البته در پسزمینه ذهن آنها ماموریتی دیگر هم وجود داشت. در نیمه اول قرن بیستم، در این ناحیه آفریقای جنوبی بسیاری از سنگوارههای خویشاوندان قدیمی ما کشف شده بود و همین امر سبب شد که این منطقه به عنوان «مهد بشریت» شناخته شود. گرچه اوج کامیابی جویندگان سنگواره به دهههای قبل باز میگردد، اما غارنوردان میدانستند که پژوهشگری در ژوهانسبورگ مشغول است که به دنبال یافتن استخوانهای خویشاوندان قدیمی انسان است. گرچه احتمال چنین چیزی بسیار اندک است، اما خدا را چه دیدی؟ هیچچیز ناممکن نیست.
در اعماق غار، تاکر و هانتر راه خود را به درون معبری تنگ به نام «خزیدنگاه سوپرمن» (Superman’s Crawl) میگشایند که بیشتر مردم برای عبور از این مسیر ناچارند با وضعیتی شبیه پرواز «سوپرمن» (درحالی که یک دست زیربدن و یک دست به سمت پیش قرار گرفته) راه خود را از این معبر تنگ بگشایند.
سپس به حجرهای بزرگ رسیدند و از دیواری ناهموار از سنگهایی به نام (Dragon’s Back) بالا رفتند. در بالای دیوار آنها به حفرهای بسیار تنگ و مملو از قندیلهای بالارو رسیدند. هانتر دوربین فیلمبرداریاش را زمین میگذارد و تاکر برای اینکه در قاب تصویر قرار نگیرد درون شکافی از زمین غار قرار میگیرد. پای تاکر سنگی به اندازه یک انگشت را لمس میکند و سپس در زیر آن سنگی دیگر و سپس فضایی خالی. با پایین رفتن از آنجا، تاکر خود را درون مجرایی باریک و عمودی و شیبدار مییابد که در برخی قسمتها پهنایی کمتر از ۲۰ سانتیمتر دارد. او هانتر را صدا میزند تا به دنبال او پایین بیاید. هر دو مرد بدنهایی استخوانی و ماهیچههایی انعطافپذیر دارند. اگر هرکدام بدنی بزرگتر داشتند قادر به طی کردن این حفره نبودند و آنچه اکنون تقریبا حیرتانگیزترین کشف سنگوارهای در نیم قرن گذشته و بی شک پیچیده ترین آنهاست هرگز اتفاق نمیافتاد.
رازی دیگر، پس از لوسی
لی برگر (Lee Berger)، دیرینهشناسی است که از غارنوردان خواسته بود به دنبال غار بروند. او یک آمریکایی قویهیکل با پیشانی بلند و صورتی گلگون و گونههایی است که هنگام خندیدنهای پیدرپی صاحبشان چال میرودند. خوشبینی بیحد او اساس زندگی حرفهای او را تشکیل میدهد. در ابتدای دهه ۱۹۹۰، زمانی که برگر در دانشگاه ویتوترزرند (Witwatersrand) مشغول به کار کاوش سنگواره شد، فکرش همواره مشغول اکتشاف در دره ریفت (Rift Valley) در شرق آفریقا بود.
در آن زمان بیشتر کاوشگران سنگواره آفریقای جنوبی را به عنوان حاشیهای جذاب در داستان فرگشت انسان در نظر میگرفتند، اما نه نقطه اصلی آن. برگر تصمیم گرفت که ثابت کند آنها در اشتباهاند؛ هرچند برای حدود ۲۰ سال کشفیات نسبتا بی اهمیتی که او انجام داد باعث میشد آنچه در آفریقای جنوبی بهدستآمدنیست، دست کم گرفته شود.
چیزی که برگر در پی آن بود، سنگوارهای بود که بتواند نوری به نقطه کور بزرگ فرگشت سرده Homo بیافکند، یعنی دقیقاً نقطه افتراق این سرده از انسانریختهای دیگر که حدود سه-چهار میلیون سال پیش آغاز شد. در سمت دیگر این نقطه افتراق، اوسترالوپیتهسینها، یعنی انسانریختهای دوپا اما با ظاهری شمپانزهمانند قرار دارند که مشهورترین آنها لوسی، یعنی نمونهای ماده از گونه Australopithecus afarensis (یعنی میمون جنوبی اهل عفار) است و در سال ۱۹۷۴ در اتیوپی (به دست دانلد یوهانسن) کشف شد. اما در این سو که به جایگاه گونه ما نزدیکتر است، Homo erectus قرار دارد که (یعنی انسان راستقامت و) ابزارسازی ماهر، با مهارت استفاده از آتش بود و از یک میلیون هشتصد هزار سال پیش، از آفریقا خارج شد و در سراسر اوراسیا پراکنده شد. اندازه مغز و بدن Homo erectus نیز کمابیش شبیه ما بوده است. پژوهشهای اخیر نشان میدهد بسیاری از گونههای پیشتر مفترق جنسHomo در حقیقت نمونههایی از تنوع گسترده گونه Homo erectus هستند. اما میان این دو سرده، یعنی Homo وAustralopithecus همچنان محلنزاعی بزرگ به جا مانده بود که چهطور شد انسانریختی دوپا با توانایی ابتدایی ساخت ابزار سنگی که قد و مغزی به اندازه یک شمپانزه دارد، به موجودی مانند Homo erectus رسید که از مغز بزرگش برای بقا در محیطهای مختلف (از شرق آسیا تا آفریقا و اروپا) بهره میبرده و نزدیک به دو میلیون سال، سراسر این سه قاره را زیر پا داشته است؟
دادههای سنگوارهای در این باره بسیار ناکافی و ناقص هستند. گونهای که اندکی از Homo erectus قدیمیتر است،Homo habilis نام دارد (که یعنی انسان دستورز) و در سال ۱۹۶۴ (به دست لوئیس لیکی) کشف و نامگذاری شد. این گونه از H. erectus مغز کوچکتری داشت، ولی چون تصور میشد مسئول ساخت ابزارهای سنگی کشفشده در دره اولدو-وایی در تانزانیا باشد، چنین نامی برایش انتخاب کردند. در دهه هفتاد تعداد بیشتری از نمونههای H. habilis(به دست ریچارد لیکی، پسر لوئیس لیکی) در کنیا کشف شد و این کشفها باعث شد که انتساب ریشه شجرهنامه سرده Homo به شرق آفریقا قوت بگیرد. اگر بخواهیم چند قدم از گونه H. habilis عقبتر برویم، جاده فرگشت انسان تاریک و مهآلود میشود، زیرا به جز چند قطعه استخوان مشکوک و تقریباً غیرقابل اطمینان، هیچ سند دیگری از نیاکان قدیمیتر Homo در دست نبود.
از مدتها پیش برگر به این نتیجه رسیده بود که H. habilis بسیار ابتداییتر از آن است که بتواند به عنوان نیا یا عموی بزرگ سرده Homo شمرده شود؛ البته برخی دیرینهانسانشناسان دیگر نیز بودند که در این عقیده با او همداستان باشند و حتی اعتقاد داشتند که این گونه باید به جای سرده Homo در سرده Australopithecus ردهبندی شود، اما همه به جز برگر اعتقاد داشتند برای پیدا کردن پدربزرگ اصلی سرده Homo باید در همان شرق آفریقا (مثل کنیا و تانزانیا) جستجو کرد. برگر در این میان تنها کسی بود که فکر میکرد آفریقای جنوبی است که مهد نخستین Homoبوده است. شاید اگر هر کسی دیگر به جای برگر میبود، پس از سالها جستن و نیافتن خسته شده بود و دست از اصرار بر فرضیهاش میکشید، اما برگر شخصیتی جوینده و یابنده داشت، درست مثل یوهانسن (کاشف لوسی) و لیکیها (کاشفان H. habilis). برگر در این راه پژوهشگری خستگیناپذیر، مثبتاندیش و البته در جذبکردن حمایتهای مالی (آن هم با دستانی خالی از سنگواره) بسیار موفق بود.
دستان برگر تقریبا خالی از هر سنگواره مهمی بود تا سرانجام در سال ۲۰۰۸ کشف بسیار مهمی انجام داد. در این سال برگر در حالی که با پسرش که آن زمان نُه ساله بود، در منطقهای به نام مالاپا (در ۱۶ کیلومتری ستاره طالع) به جستجوی سنگواره رفته بود، قطعاتی از سنگواره انسانریخت پیدا کرد که از میان سنگهای دولومیت بیرون زده بود.
طی یک سال بعد گروه برگر موفق شد دو اسکلت تقریبا کامل از میان صخرههای این منطقه بیرون بکشد. این اسکلتها که تقریبا دو میلیون سال سن داشتند، پس از چند دهه، نخستین کشف مهم دیرینهانسانشناختی از آفریقای جنوبی بودند. از اغلب جنبهها این اسکلتها بسیار ابتدایی بودند، هرچند برخی ویژگیهای پیشرفته هم در آنها مشاهده میشد.
برگر نام این گونه تازهیافته را Australopithecus sediba گذاشت، هرچند او ادعا کرد که این گونه کلید گشایش منشاء سرده Homo نیز هست. با وجود اهمیتی که برگر در این زمینه برای کشف خود قائل بود، اما سن نسبتاً اندک این گونه و انتسابش به سرده Australopithecus مانع میشد که آن را بتوان به عنوان نیای مستقیم سرده Homoشناسایی کرد، زیرا افتراق دو سرده Homo و Australopithecus میباید مدتها پیشتر رخداده باشد. حسادتها و تنگنظریها هم باعث شد تا بسیاری از دیرینهانسانشناسان دیگر اهمیت این یافته را نادیده بگیرند و حتی در مقالات خود درباره پیشینه سرده Homo هیچ صحبتی از یافته برگر به میان نیاورند.
برگر گرچه از این رفتار نهچندان آکادمیک دلزده شده بود، اما سرسختانه به کار جستجو و پژوهش خود ادامه داد و مشغول کشف اسکلتهای دیگری شد که در میان صخرههای آهکی مالاپا همچنان منتظر پژوهش مانده بودند. تا این که شبی، زمینشناس غارنوردی به نام پدرو بوشاف به همراه استیون تاکر به سراغ برگر رفتند و تصویری را به او نشان دادند که از غار ستاره طالع گرفته بودند و نشان میداد در نزدیکی مالاپا، گنجینهای مخفی هست که منتظر کشف مانده است.
به چند غارنورد خیلی لاغر نیازمندیم
پس از ۱۰-۱۲ متر خزیدن میان تنگترین مجاری قابل غارنوردی، تاکر و ریک هانتر به تالار دیگری رسیدند که از یک سو به شیبی از سنگهای رسوبی ختم میشد. در آن نقطه مسیر باریک دیگری با دیوارههایی مملو از برجستگیهای تیز آهکی وجود داشت که پس از ده متر به تالاری بزرگتر ختم میشد. اما در پشت این مسیر، کف زمین پوشیده از قطعات استخوان بود. این قطعهها آنقدر زیاد بوند که در نگاه اول باورپذیر نبود همه آنها سنگوارههایی بسیار قدیمی باشند و از این رو جدید و بهجا مانده از انسان عصر حاضر به نظر میرسیدند. این استخوانها برخلاف اغلب استخوانهای سنگوارهشده، چندان چگال و سنگین نشده بودند و در میان سنگها محبوس نشده بودند. استخوانها فقط روی زمین پخش شده بودند، گویی که کسی آمده و آنها را روی زمین پاشیده و رفته. در میان استخوانها قطعهای از آرواره پایین و دندان وجود داشت که شبیه آرواره انسان به نظر میرسید.
وقتی تصویر این استخوانها را به برگر نشان دادند، او متوجه شد که صاحب استخوانها، انسانی امروزی نبوده است. برخی ویژگیها در آرواره پایین و دندانها بسیار از انسانهای امروزی ابتداییتر بودند. عکسها از تعداد زیادی استخوان حکایت داشت که منتظر اکتشاف برگر بودند. برگر از عکسها حدس میزد اسکلتی کامل اما خرد شده در آنجا وجود داشته باشد. تعداد سنگوارههای کامل از انسانریختهای قدیمی (از جمله دو اسکلت کامل مالاپا) از انگشتان یک دست تجاوز نمیکرد و حالا برگر یکی دیگر از این نمونهها انگشتشمار و کامل را هم به دست آورده بود.
سختی کار اینجا بود که پیش از راهیابی بقیه جویندگان غیرحرفهای سنگواره و غارنوردانی که ممکن بود سنگواره را ناقص کنند، باید سنگوارهها از کف غار تخلیه میشد. از چینش استخوانها میشد حدس زد که احتمالاً چند دهه پیشتر غارنورد دیگری هم به این استخوانها رسیده بوده، اما متوجه اهمیت کشف خود نشده و فقط قطعاتی را جابهجا کرده و از غار بیرون رفته بود. متأسفانه تاکر و هانتر توانایی و مهارت کافی برای جمعآوری سنگوارهها را نداشتند و هیچ پژوهشگری هم نبود که بتواند از میان این غار عبور کند و به تالار استخوانها برسد. بنابراین برگر در فیسبوک آگهی داد که به افرادی بسیار لاغر با پیشینه دیرینهشناسی و مهارت غارنوردی احتیاج دارد که بتوانند (و بخواهند) در جایی بسیار تنگ کار کنند. طی ده روز حدود ۶۰ داوطلب پیدا شدند که او از میان آنها شش نفر را انتخاب کرد. شش زن غارنورد با مهارت دیرینهشناسی و غارنوردی که برگر به آنها لقب «فضانوردان زیرزمینی» را داد.
به علاوه برگر گروهی متشکل از ۶۰ دانشمند تشکیل داد که با خودش در اتاق فرمانی رو-زمینی در نزدیکی غار ساکن شدند و با نزدیک سه و نیم کیلومتر کابل برق و دیتا، به تالار سنگوارهها متصل شدند.
مارینا الیوت (Marina Elliott) که آن زمان دانشجوی دانشگاه سیمونفریزر در بریتیشکلمبیای کانادا بود، نخستین دانشمندی بود که به غار پا گذاشت. او روایت میکند که وقتی برای نخستین بار به مسیر پیش رویش نگاه کرد، ترسید، «گویی به دهان باز کوسهای مینگری که دندانها و زبانی از سنگهای تیز دارد».
الیوت و دو همکارش، بکا پیشوتو (Becca Peixotto) و هانا موریس (Hannah Morris) سانتیمرت به سانتیمتر راهشان را تا «نقطه فرود» باز کردند و سرانجام به تالار سنگوارهها رسیدند. آنها در شیفتهای دو ساعته جایشان را با سه غارنورد دیگر عوض میکردند و به این ترتیب بیش از ۴۰۰ قطعه استخوان سنگواره از کف غار جمعآوری کردند. سپس به آرامی مشغول تمیزکردن خاک از اطراف جمجمه نیمهدفن شده در کف غار کردند و استخوانهای دیگر زیر و اطراف آن را نیز جمعآوری کردند. برگر و همکارانش نیز روی سطح زمین این عملیات را هدایت میکردند.
خیلی زود مشخص شد که نه یک اسکلت، بلکه دو اسکلت در غار وجود دارد و سپس اسکلتهای سوم و چهارم و پنجم کشف شدند و بعد که نمونهها بیشتر شدند، تخمین تعداد دقیق آنها ناممکن شد.
در مجموع ۱۵۵۰ قطعه استخوان از این غار کشف شد که متعلق به دست کم ۱۵ فرد بودند و شامل جمجمهها، آروارهها، دندهها، دندانها و دست و پایی تقریبا کامل میشدند. برخی از نمونهها، از جمله قطعات یک دست، درست در همان وضعیتی که در زندگی کنار هم قرار داشتند، حفظ شده بودند. حتی استخوانهای بسیار کوچک مثل استخوانچههای گوش داخلی هم سالم بودند و این نمونهها دربرگیرنده افرادی کاملاً بالغ تا جوانها و حتی نوزاد میشدند.
اما صاحب این استخوانها چه موجودی بود؟ این استخوانها که مشخصاً به یک گونه واحد تعلق دارند، ویژگیهای جالب و عجیبی از خود نشان میدهند که در برخی موارد شبیه انسانهای پیشرفتهتر است و در برخی موارد، حتی از Australopithecus هم ابتداییتر به نظر میرسند.
اکنون پنجاه سال از زمانی میگذرد که لوئیس لیکی H. habilis را کشف و توصیف کرد و از آن زمان این گونه، قدیمیترین و ابتداییترین گونه بهخوبی شناختهشده سرده Homo تلقی شده است. اما کشف جدید برگر با توجه به ویژگیهای مشترک بارزی که با بقیه گونههای Homo دارد، مشخصاً گونهای جدید و البته به احتمال قوی، ابتداییترین گونه شناختهشده از این سرده است. به این ترتیب برگر شاید توانسته باشد مهمترین نقطه تاریک از فرگشت سردهHomo از انسانریختهای ابتداییتر را نشان دهد.
مسئله جالب این جاست که میتوان این ویژگیهای دوگانه جدید و قدیمی را در قطعات واحدی از استخوانها دید. مثلاً قسمت بالایی لگن وضعیتی ابتدایی (مشابه انسانریختهای ابتداییتر) دارد، درحالی که قسمت پایین لگن و مفصل لگن با پاها، مشابه انسانهای دوپاست. اما جالبترین قسمت این یافته مربوط به جمجمه است. چهار جمجمه کشف شده که دوتایشان احتمالاً مذکر و دوتایشان مؤنث بودهاند، به اندازه کافی شبیه جمجمه بقیه گونههای Homoهستند که به راحتی جزء همین سرده ردهبندی شوند، اما حجم مغز آنها کوچکتر از بقیه گونههای Homo است. حجم مغز مردها ۵۶۰ سانتیمتر مکعب بوده و مغز زنها ۴۶۵ سانتیمتر مکعب، درحالی که مغز Homo erectus به طور متوسط ۹۰۰ سانتیمتر مکعب بوده است و حجم مغز ما و نئاندرتالها تقریباً دو برابر این مقدار. بنابراین صاحبان این استخوان، قطعاً «انسان» نبودهاند، بلکه موجوداتی «مغزفندقی» با جسمی انسانمانند بودهاند. بنابراین گرچه این نمونهها متعلق به سرده Homo هستند، اما باید در گونهای جدید ردهبندی میشدند و به این ترتیب جدیدترین گونه انسانریخت به نام Homo naledi نامگذاری شد. در زبان محلی بومیان منطقه، «نالهدی» به معنای ستاره است که به نام غار محل کشف این استخوانها اشاره دارد.
استخوانها چطور به آنجا راه یافته بودند؟
نکته جالب درباره این استخوانها این است که به جز آنها بقایای هیچ جانور دیگری در غار دیده نمیشود. معمولاً در چنین غارهایی بقایای انسان در کنار بقیه جانوران حکایت از پناهآوردن انسانها و حیوانات به درون غار و مرگشان در پناهگاه ابدی دارد. اما در این غار هیچ بقایایی از جانوران دیگر وجود ندارد. این موضوع نشان میدهد که این غار محلی دور از دسترس جانوران بوده است و جسدهای این غار، عامدانه در این محل جمع شدهاند. در غار هیچ نشانی از زندگی این افراد هم وجود ندارد. نه ابزار سنگی و نه آثاری از غذا و از آن مهمتر، وضعیت قرارگیری استخوانها در غار نشان میدهد همه آنها یک مرتبه به غار نیامدهاند، بلکه طی دورهای طولانی و شاید قرنها در غار افتادهاند و به ترتیب زیر لایههای خاک مدفون شدهاند. بنابراین فرض گیرافتادن گروهی از این موجودات نیز در غار دور از ذهن است. تنها فرض باقیمانده این است که این انسانریختها، مردههای خود را برای دفن به این غار میآوردهاند و در دورافتادهترین و صعبالعبورترین تالار آن میانداختند.
تا پیش از این هیچ گونه انسانریخت دیگری به جز Homo sapiens و Homo neanderthalensis شناخته نشده بود که چنین رفتاری نشان دهد و اکنون موجودی مغزفندقی پیدا شده که ظاهراً مردههایش را مثل ما به آرامگاه ابدی میبرده است. این موضوع نشان میدهد که H. naledi تباین میان خود و طبیعت را درک میکرده است، حتی با همان مغز نسبتاً کوچکش.
اما آخرین معمای بزرگ درباره این سنگواره مربوط به سن آن است. به دلیل شرایط خاص محل کشف این سنگوارهها، هیچ رسوبات راهنمایی در اطراف نمونهها وجود ندارد که بتواند نشان دهد سن نمونهها دقیقاً چه اندازه است. شاید در آینده بتوان سن دقیق این نمونههارا تعیین کرد، اما در حال حاضر دو احتمال برای قدمت این نمونهها وجود دارد: ممکن است سن این نمونهها، همچنان که ریختشناسی ابتدایی آنها حکایت میکند، حدود چهار میلیون سال باشد و در این صورت باید این گونه جدید را بیشک عموی بزرگ بقیه گونههای سرده Homo شمارد. اما اگر سن این نمونهها کمتر، مثلاً حدود یک میلیون سال باشد، باز هم خللی در جایگاه این گونه روی شجرهنامه سرده Homo پیدا نمیشود، بلکه چنین چیزی میتواند تنها نشان دهد انشعابی جانبی و بسیار ابتدایی از نخستین نمایندگان Homo تا همین یک میلیون سال پیش توانستهاند در کنار بقیه گونههای باهوشتر این سرده زندگی کنند، اما سرانجام دست فرگشت، منجر به انقراض آنها و باقی ماندن گونههایی با مغز بزرگتر شده است.
فیلم های مربوط به این مطلب را در aparat.com/danestaniha.vedio یا در Instagram.com/danestaniha.magمشاهده کنید.