بی حجابانه درا از در کاشانه ی ما / سه روایت کوتاه عاشقانه
سه روایت کوتاه و کمی متفاوت از دیگر مطالب عاشقانه با خمیر مایه عرفان، تقدیم به شما عاشقان بخصوص دوستداران بخش عاشقانه های مجله WeAre.ir. باشد که مقبول افتد.
دیده من، از نگاه خود، در رخسار ماهی، گل سرخی رویاند. اینک چرا لبان مرا از بوسیدن رخسار او باز می دارید؟ و حق اینست که محصول از آن کشاورز است.
پدرم _که خاک او پاک باد_ در پاسخ او گفته است: از آن روی که در قبیله ما، عاشقان بندگانند. و برده را حق تملک نیست. پس کشته او نیز از آن مالک است.
ما بی تو دمی شاد به عالم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعله آه، لب زهم نگشودیم
بی قطه اشک، چشم بر هم نزدیم
(شاه طاهر دکنی)
دلدارم به دیدار آمد و همه شب را به دیدار او بیدار ماندم. گفت: تو که شب وصل را بیدار می مانی، شب هجر را چگونه خواهی خوابید؟
(عبدالقادر گیلانی، پیر طریقه قادریه از قدیمی ترین سلسله های صوفیان)
این شعر نیز از این بزرگ است:
بی حجابانه درا از در کاشانه ی ما
که کسی نیست به جز ذکر تو در خانه ی ما
گر بیایی به سر تربت ویرانه ی ما
بینی از خون جگر آب شده خانه ی ما
فتنه انگیز مشو کاکل مشکین مگشای
تاب زنجیر ندارد دل دیوانه ی ما
مرغ باغ ملکوتیم در این دیر خراب
می شود نور تجلای خدا دانه ما
با احد در لحد تنگ بگوییم که دوست
آشنایم توئی و غیر تو بیگانه ی ما
گر نکیر آید و پرسد که بگو رب تو کیست
گویم آن کس که ربود این دل دیوانه ی ما
منکر نعره ی ما کو که به ما عربده کرد
تا به محشر شنود نعره ی مستانه ی ما
شکر لله که نمردیم رسیدیم به دوست
آفرین باد بر این همت مردانه ی ما
محی برشمع تجلای جمالش می سوخت
دوست می گفت زهی همت مردانه ی ما
هنگامی که من در هجران او از سر حسرت می گریستم، نگریست. اما جلای گونه های او شرح ماجرا را باز می گفت.
(نمی دونم از کدام بزرگ بود)
بسیار عالی بود احسان خان
بسی کیف برفت
مخلصه شمام هسیم
ای ول