در «حیاه الحیوان»، زیر کلمه کبک حکایت زیر نقل شده است، بی ثمر نیست. با هم می خوانیم؛

کبک
بزرگی بر سر سفره یکی از امیران مهمان شد و بر آن سفره، دوکبک بریان نهاده بود. بزرگ، کبک ها را نگریست و خندید. و چون امیر از سبب خنده اش پرسید، گفت: به روزگار جوانی به سوداگری، راه زدم و چون خواستم که او را بکشم، زاری کرد. اما زاری او بی فایده بود و مرد، چون مرا مصمم به کشتن خویش دید، به دو کبک که در کوه بودند، روی آورد و گفت: بر کشتن من گواه باشید! و اکنون که این کبک ها را دیدم، نادانی او یادم آمد. امیر گفت: آن دو شهادت خویش دادند و فرمان داد تا گردنش زدند.