بر کشتن من گواه باشید!
در «حیاه الحیوان»، زیر کلمه کبک حکایت زیر نقل شده است، بی ثمر نیست. با هم می خوانیم؛
بزرگی بر سر سفره یکی از امیران مهمان شد و بر آن سفره، دوکبک بریان نهاده بود. بزرگ، کبک ها را نگریست و خندید. و چون امیر از سبب خنده اش پرسید، گفت: به روزگار جوانی به سوداگری، راه زدم و چون خواستم که او را بکشم، زاری کرد. اما زاری او بی فایده بود و مرد، چون مرا مصمم به کشتن خویش دید، به دو کبک که در کوه بودند، روی آورد و گفت: بر کشتن من گواه باشید! و اکنون که این کبک ها را دیدم، نادانی او یادم آمد. امیر گفت: آن دو شهادت خویش دادند و فرمان داد تا گردنش زدند.
واقعا؟ این داستان حقیقت داره؟؟
اینطور نقل شده بود. دور از حقیقت هم نیست. در ضمن کتاب کشکول شیخ بهایی هم همین داستان را دقیقا نوشته است.
ممنون داستان قشنگی بود