کمی بیش از نیم قرن پیش، اگر یک روز آفتابی روی تپه‌های شنی سواحل فلورانس در ایالت اورگن آمریکا قدم می‌زدید، بعید نبود خیلی اتفاقی به مرد خسته‌ای با ریشی پر پشت، قیافه‌ای آفتاب سوخته و عینک ری‌بنی خاکستری بربخورید که این‌جا و آنجا در حال مطالعه روی حرکت شن‌های روان بود. او کسی نبود جز فرانک هربرت، نویسنده و محقق میانسالی که در آن زمان روی مقاله‌ای در زمینه‌ی برنامه‌ی وزارت کشاورزی آمریکا در استفاده از علف‌های ساحلی اروپایی (با نام علمی Ammophila arenaria) برای تثبیت حرکت شن‌های روان برای مجله‌ای علمی کار می‌کرد. تپه‌های شنی که بادهای قوی اقیانوس با حرکت دادن آن‌ها هر چیزی را در سر راه خود مدفون می‌کردند. تحقیقات او در مورد تپه‌های شنی سر و صدای زیادی در دنیای علم به پا نکرد، اما ایده‌ای را در ذهن او زنده کرد که خیلی زود به موفق‌ترین رمان علمی- تخیلی تاریخ «تپه» (Dune) بدل شد. دنیایی که مشهورترین میراث آن جنگ‌های ستاره‌ای جورج لوکاس بود.

star_wars___ultra_hi_res_textless_wallpaper__by_lightsabered-d9jr3c1

وقتی درسال ۱۹۷۷ نخستین قسمت جنگ ستارگان (یا آن‌طور که درست‌تر است؛ جنگ‌های ستاره‌ای)اکران شد از خیلی جهات برای دنیای علمی-تخیلی همان حسی را داشت که یک نفس عمیق در هوای سرد و تمیز اول صبح کوهستان در هر کسی بیدار می‌کند. دنیایی مرکب از آرتور و شوالیه‌های میزگرد، سرزمین شنی فرانک هربرت، ترمینوس (پایتخت امپراتوری جوان سه‌گانه« بنیاد» یکی از معروف‌ترین آثار آسیموف)و سامورایی‌های کابوی مانند که در کنار هم تصویری جذاب می‌ساختند. با این حال جنگ ستارگان خیلی زود قربانی موفقیت خود شد. اثر پر سر و صدای لوکاس آن‌قدر در پیچ‌وخم حواشی کوچک گیر کرد که روح ماجرا از قافله‌اش جا ماند. این شد که جنگ ستارگان فراموش کرد مثل بیشتر داستان‌های ماندگار ادبیات علمی-تخیلی و فانتزی، عمق و آرزویی بزرگ داشته باشد. داستانی که اگرچه جذاب بود، اما نه پیچیدگی داستان‌های آرتور سی کلارک را داشت و نه تابع چهارچوب‌های روان ایزاک آسیموف بود و نه جزئیات جذاب داستان‌های «رابرت هاین لاین»(یکی از معروف‌ترین نویسندگان داستان‌های علمی- تخیلی) را به نمایش می‌گذاشت. حتی در نیمه فانتزی/ داستانی خود نیز نمی‌توانست حتی شمعی در مقابل آثار بی رقیب تالکین روشن کند. جنگ ستارگان تبدیل به مجموعه‌ای پر‌کشش شد، اما بدون آنکه کسی در آخر ماجرا از خود بپرسد حالا که چی؟ این شاید همان کلید اصلی ماجرا بود که نه فقط جنگ ستارگان بلکه خیلی دیگر از آثار سینمایی مثل پیشتازان فضا نیز آن را تا حدودی زیادی در میانه راه گم کردند؛ نقشه‌ی راه آینده گم شده‌ای که اگر روزی دوباره دوران طلایی ادبیات علمی-تخیلی (مثل اواسط قرن بیستم) ظهور کند شاید بشود پیدایش کرد.
در مقابل همه‌ی این‌ها جنگ ستارگان لوکاس یک ویژگی مهم داشت. این مجموعه رنگی‌ترین نقاشی بود که می‌شد از یک دنیای خیال انگیز علمی-تخیلی کشید. دنیایی که در آن دیگر ما تنها نبودیم. دنیایی که تکنولوژی در اوج دوران طلایی خودش بود و قدرت فانتزی‌اش چیزی کم از ژانر علمی- تخیلی نداشت. گویی این کهکشان دور دور دور لوکاس جایی در سرزمین عجایب آلیس متولد شده بود.
جنگ ستارگان محصول همه‌ی آن چیزهای رنگی بود که دیگرانی چون بنیاد آسیموف، تپه‌ی هربرت یا حتی پیشتازان فضا فاقد آن بودند؛ دنیایی پر از همه آن خیال‌هایی که همه دوست داریم روزی به آن‌ها برسیم. دنیای سفرهای نوری، شهرهای پرنده، روبات‌های رنگ و وارنگ، موجودات فضایی هوشمند. دنیایی که روایتگر داستان رابین‌هودهای مدرنی بود که این بار می‌خواستند پرنس جان را از سلطنت کهکشانی‌اش پایین بکشند. همین شد که جنگ ستارگان به پرمخاطب‌‌ترین و شاید اسطوره‌ای‌ترین تصویر ادبیات علمی-تخیلی در تاریخ هنرهفتم بدل شود.