استاد ملک الشعرای بهار از شاعران و ادیبان برجسته معاصر و آزادیخواه بود. خدمات استاد بهار به ادب و فرهنگ این مرز و بوم برجسته و مثال زدنی است. وی در راه آزادی و عدالت بار ها زندانی و تبعید شد. یکی از آثار به یاد ماندنی بهار، مسمط زیبایی است که در تضمین غزل بی نظیر سعدی شیرازی سروده است. شناخت دقیق بهار از سبک سعدی و شیفتگی وی به این شاعر برجسته چنان در شعر نمود یافته است که آن را فوق العاده روان و صمیمی کرده است. به جرات می توان گفت کمتر کسی مانند محمد تقی بهار می تواند غزل سعدی را با این ظرافت تضمین کند.

توضیحاتی پیرامون مسمط: مسمط به اشعاری اطلاق می‌شود که وزن یکسان داشته، و از تلفیق و ترکیب بخش‌هایی کوچک موسوم به رشته‌ها به دست بیاید. قافیهٔ رشته‌ها متفاوت است و در هر رشته تمام مصراع‌ها جز مصراع آخر هم‌قافیه است. در مسمط، مصراع آخر هر رشته را بند می‌گویند. بندها هم‌قافیه و حلقهٔ اتصال همهٔ رشته‌ها به یکدیگر است.

و اما مسمط محمد تقی بهار در ستایش سعدی:

ستایش سعدی توسط محمد تقی بهار

سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟……یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟

یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟……هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست

« مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست……یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست »

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس……به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس

پایبند تو ندارد سر دمسازی کس………موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس

« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس……………..که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست »

بی‌گلستان تو در دست بجز خاری نیست…..به ز گفتار تو بی‌شائبه گفتاری نیست

فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست…….ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!

« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست………………در و دیوار گواهی بدهد کاری هست »

دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید………….پیرو مسلک تو راه سلامت پوید

دولت نام توحاشا که تمامت جوید……….کآب گفتار تو دامان قیامت شوید

« هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید………تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست »

روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم….شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم

منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم……………نزد اعمی صفت مهر منور نکنم

« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟…………….همه دانند که در صحبت گل خاری هست »

هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد………..وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد

تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد….لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد

« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد………………….آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست »

سعدیا! نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس….تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس

ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس…..ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!

« نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس…که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود…..بیت معمور ادب طبع بلند تو بود

زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود….سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود

« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟……….سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند……..طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند

اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند….وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند

« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند…داستانی است که بر هر سر بازاری هست »