آیا می‌شود گفت آدم‌های با مغزهای متفاوت شخصیت‌های متفاوتی دارند؟ آیا بخش‌های مختلفی از مغز مسؤول ویژگی‌های مختلف شخصیتی هستند؟ آیا می‌شود با اسکن‌ مغز آدم‌ها دانست که چه ویژگی شخصیتی دارند؟ جواب‌دادن به این سوال‌ها، سال‌های سال است که گروه بزرگی از دانشمندان- از جمجمه شناسان و عصب‌شناسان گرفته تا روانشناسان و حتی جرم‌شناسان- را به تحقیق واداشته است. آنها مخصوصا پیش از آغاز قرن بیستم به نتایجی رسیده‌اند که شاید حالا در نظر یک دانش‌آموز دبیرستانی که فقط زیست یک را پاس کرده هم خنده‌دار باشد، اما همان نتایج پیش نیاز تحقیق‌های درست و درمانی است که در قرن حاضر دارد انجام می‌شود. در این مطلب می‌خواهیم خیلی کوتاه تاریخ تفکر در مورد این رابطه مرموز را مرور کنیم.

طبق معمول بحث‌های علمی، اول این ماجرا هم در یونان شروع می‌شود. جناب بقراط حکیم، که سوگندنامه مشهورش معر ف حضورتان است، غیر از نوشتن اصول اخلاقی پزشکی نظریه‌های دیگری هم دارد. به نظر جناب بقراط دنیا از چهار عنصر بیشتر تشکیل نشده است: «خاک، باد، آب، آتش». همچنان به نظر ایشان، این چهار عنصر در بدن آدمیزاد تبدیل می‌شود به اخلاط چهارگانه یعنی خون، بلغم، صفرا و سودا. حالا تا اینجای حرف‌های بقراط چه ربطی داشت به شخصیت؟ قضیه تازه از اینجا شروع می‌شود. به نظر بقراط در بدن هرکدام از ما آدم‌ها یکی از این عناصر چهارگانه غلبه دارد. یعنی ما یا سودایی مزاج هستیم، یا صفرایی مزاج، یا بلغمی مزاج، یا خونی مزاج. احتمالا شما هم مثل من یاد شعرهای ادبیات کلاسیک خودمان و حرف‌های مادربزرگ‌ها افتادید. حق دارید!

نظریه شخصیتی بقراط
تا چندین قرن آدم‌ها فکر می‌کردند همان‌طور که بقراط گفته ما چهار نوع ویژگی شخصیتی بیشتر نداریم:
صفراوی مزاج‌ها آدم‌های خوش‌بین، فعال اما پیش‌بینی‌ناپذیری بودند. چیزی که در روانشناسی امروز «برون‌گرای بدون ثبات هیجانی» خوانده می‌شود. سودایی‌ها، بی‌سروصدا، مردم‌گریز، تودار اما مضطرب و دمدمی مزاج بودند. چیزی که در روانشناسی امروز به «درون‌گرای بدون ثبات هیجانی» معروف است. بلغمی مزاج‌ها که هنوز هم در زبان فارسی مشهورتر از بقیه هستند، محتاط، فکور، با نظم، میانه‌رو و آرام بودند. یعنی به زبان روانشناسی امروز «درون‌گرای باثبات هیجانی». در نهایت خونی‌ها یا به قول قدما «دموی»‌ها معاشرتی، خوش‌سروزبان، سهل‌گیر، سرزنده و بی‌خیالند. به قول روانشناس‌های امروزی «برون‌گرای باثبات هیجانی».

بقراط حکیم

خالق اولین نظریه شخصیت
بقراط حکیم، معتقد بود آدم‌ها براساس عناصر درون بدن‌شان، یعنی سودا، صفرا، خون و بلغم چهار تیپ شخصیتی دارند

گرچه بقراط طبقه‌بندی پیشرو و قابل احترامی از شخصیت آدم‌ها ارائه داد، اما اینکه این ویژگی شخصیتی از غلبه یکی از عناصر در بدن به‌وجود می‌آید را فقط از تفکر منظم به دست آورده بود نه اصول پژوهش علمی. چنان که می‌دانید بعدها با پیشرفت پزشکی ثابت شد که عناصر بدن ما بسیار بیشتر از این چهار عنصرند و با پیشرفت روانشناسی هم ثابت شد که ویژگی‌های شخصیتی اگر به جایی از بدن بیشتر مرتبط باشند، آنجا مغز آدمی است و نه مثلا خونی که در همه بدن جریان دارد. اما اینکه چیزی چنین نرم‌افزاری مثل ویژگی‌های شخصیتی می‌تواند به چیزی چنین سخت‌افزاری یعنی عناصر بدن ربط داشته باشد، ایده درخشانی بود که تا قرن‌ها بعد دانشمندان را به وسوسه تحقیق می‌انداخت.

یک پرش از بقراط تا گال
مایه تاسف بشریت است اما نظریه ساده، سر راست و البته خنده‌دار بقراط تا قرن‌ها بر ذهن مردم و دانشمندان زمانه حاکم بود تا اینکه همین دو قرن پیش، یعنی در قرن نوزدهم، ژوزف گال، پدر علم جمجمه‌شناسی نظریه عجیب‌و‌غریب‌تری داد. او برای اولین‌بار یک نقشه از مغز ارائه داد که در آن بخش‌های مختلف مغز تقسیم‌بندی شده بود و هر قسمت مسؤول کارکردی از انسان بود. جالب این بود که غیر از کارکردهای کاملا زیست‌شناختی مثل تغذیه، جفت‌یابی یا شنیدن صدا، او بخش عمده‌ای از مغز را مسؤول ویژگی‌های شخصیتی می‌دانست. مثلا آرمان‌گرایی، سرزندگی، سازگاری، احتیاط و حتی مال‌اندوزی. او جایگاه این ویژگی‌ها را هم از روش عجیب‌و‌غریبی به‌دست می‌آورد یعنی بعد از مرگ آدم‌ها مغز آنها را کالبد شکافی می‌کرد و تفاوت‌های بین مغز‌های مختلف را به‌ویژگی‌های شخصیتی آنها قبل از مرگ ربط می‌داد. این کار بیشتر به یک تصویر مخوف سینمایی می‌ماند تا یک تحقیق درست و درمان علمی. طبق معمول همه کارهای شبه علمی، کار گال سروصدا کرد و شیادانی پیدا شدند که از روی شکل جمجمه شما حدس می‌زدند که چه ویژگی شخصیتی دارید. این سکانس پایانی و تراژیک نظریه گال بود. در چشم دانشمندان امروزی نظریه او بیشتر یک خرافه شبه‌علمی است. ساده‌ترین نقشه مغز در‌حال‌حاضر همان نقشه معروف لوب‌های مختلف مغز و کارکردشان است که در کتاب زیست دبیرستان دیده‌اید.

پرش از گال به «دهه مغز»
اگر بخواهیم آنچه ذره‌ذره درباره‌ رابطه مغز و روانشناسی و خاص‌تر از آن مغز و ویژگی‌های شخصیتی بعد از نظریه گال در حال شکل گرفتن است بگوییم، تا آخرین صفحه مجله هم برویم کم است. پس بیایید یک میان بر بزنیم و بگوییم در‌حال‌حاضر به این رابطه مشکوک چطور نگاه می‌کنند. بخش عمده‌ای از فهم امروز ما از این رابطه به تحقیقات دهه ۱۹۹۰ یعنی «دهه مغز» مربوط است.
بیایید برای احترام به گال، در فرصت باقی مانده فقط ببینیم شکل امروزی شده نظریه او چه شکلی است. یعنی اگر بخواهیم درحال‌حاضر بخش‌های مختلف مغز را مسؤول ویژگی‌های شخصیتی بدانیم، کجا به چه چیزی می‌رسد.

بادامه تحریک‌پذیر ترسوها
یکی از بخش‌های مغز «سیستم لیمبیک» است. سیستم لیمبیک مسؤول شکل‌گیری بخش عمده‌ای از هیجان‌ها و انگیزه‌های ماست. به زبان ساده سیستم لیمبیک «دل» ماست. حالا این دل ما، که از قضا در مغز ماست، یک بخش مهم دارد به نام «بادامه» یا به قول آن طرف آبی‌ها «آمیگدال». بادامه در خیلی از هیجان‌ها نقش اصلی دارد، مخصوصا در هیجان‌های منفی مثل ترس. بادامه است که باعث می‌شود ما در مقابل محرک‌های ترس‌آور شرطی شویم و دوباره هم از آن محرک‌ها بترسیم. درواقع کسانی که بادامه‌شان به هر دلیلی آسیب می‌بیند، دیگر نمی‌ترسند. حالا اینها چه ربطی دارد به شخصیت؟ حتما می‌دانید که ترس یک هیجان است، اما ترسو بودن یک ویژگی شخصیتی است. کودکان کمرو معمولا ترسوتر هم هستند. یک محقق پیشرو به نام «کاگان» که عمرش را گذاشت روی مطالعه کودکان کمرو و اجتماعی، می‌گوید بادامه بچه‌های کمرو با بچه‌های اجتماعی متفاوت است. به نظر او آستانه تحریک هیجانی بادامه بچه‌های کمرو پایین است. یعنی آنها در مقابل چیزهای بیشتری- به نسبت بچه‌های اجتماعی – هیجان ترس‌شان برانگیخته می‌شود.

چپ مغز‌ها و راست مغزها

ژوزف گال

مردی که زیاد مغز دید

ژوزف گال، از بررسی مغز مردگان و مقایسه‌اش با ویژگی شخصیتی آنها قبل از مرگ، اولین نظریه در مورد رابطه مغز و شخصیت را ارائه داد

مغزفعال، از آن جمجمه مرده‌ای که گال در دستش می‌گرفت بسیار پیچیده‌تر است. برای همین می‌شود واحدهای مختلفی برای تقسیم‌بندیش در نظر گرفت. تحقیقات جدید نشان می‌دهد میزان فعالیت بخش جلویی سمت راست یا سمت چپ مغز به «سبک هیجانی» آدم‌ها مرتبط است. دیویدسون، دانشمند خلاقی بود که برای سنجش این فعالیت از ابزار سینما بهره برد. او یک فیلم دراماتیک را برای گروهی از آزمودنی‌ها پخش کرد. همزمان میزان فعالیت مغزی آنها در بخش راست و چپ را اندازه گرفت. نتایج نشان می‌دادند آنها که بیشتر هیجان‌های مثبت را در بخش‌های مثبت فیلم تجربه کرده بودند، بیشتر سمت چپ مغزشان فعال شده بود و آنها که سمت چپ مغزشان فعال‌تر بود بیشتر هیجان‌های منفی در بخش‌های منفی فیلم را تجربه کرده بودند؛ این خودش یک ویژگی شخصیتی است. خوش‌تر بودن در خوشی‌ها یا ناخوش‌تر بودن در ناخوشی‌ها. جالب اینکه این تفاوت از همان ابتدای کودکی به‌وجود می‌آید. نوزادانی که به دلیل جدایی از مادر تحت فشارند، فعالیت بیشتری در سمت راست مغز و فعالیت کمتری در سمت چپ مغز دارند. کودکان گوشه‌گیر هم سمت راست مغز فعال‌تری دارند.

آیا مغز شخصیت را پیش‌بینی می‌کند؟
با وجود همه این تحقیقات، انتقادات زیادی به نظریه‌هایی که همه‌چیز را به مغز ربط می‌دهند، وجود دارد. اول اینکه مغز یک کل یکپارچه است. یعنی نمی‌شود آن را به نظام‌های خودمختار تقسیم‌بندی کرد. حاصل هماهنگی بخش‌های مختلف مغز به یک کارکرد منجر می‌شود پس نمی‌توان به سادگی یک کل مثل شخصیت را به یک جز مثل بادامه مرتبط کرد. دوم و مهم‌تر اینکه معمولا عصب‌شناسان تمایل دارند علت را ویژگی‌های زیستی (مثل فعالیت یک بخش از مغز) و معلول را ویژگی‌های روان‌شناختی (مثل گوشه‌گیری) بدانند، اما این رابطه یک‌طرفه نیست. ویژگی‌های روان شناختی و محیط زیستن انسان‌ها می‌تواند حتی روی ویژگی زیست‌شناختی آدم‌ها مثل فعالیت یک بخش از مغز موثر باشد. این رابطه پیچیده است. به قول زاکرمن یکی از محققان این حوزه: «روانشناسی زیستی به کار افرادی می‌آید که در جست‌وجوی سادگی نیستند.»