عاشقانه هایی ناب از رهی معیری
شادروان محمدحسن معیری متخلص به «رهی» در دهم اردیبهشت ماه ۱۲۸۸ هجری شمسی در تهران و در خاندانی بزرگ و اهل ادب و هنر چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه وارد خدمت دولتی شد و در مشاغلی چند خدمت کرد. از سال ۱۳۲۲ شمسی به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر (بعداً وزارت صنایع) منصوب گردید. پس از بازنشستگی در کتابخانهٔ سلطنتی اشتغال داشت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. رهی علاوه بر شاعری، در ساختن تصنیف نیز مهارت کامل داشت. وی در سالهای آخر عمر در برنامهٔ گلهای رنگارنگ رادیو در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی میکرد. با هم چند عاشقانه ناب از استاد می خوانیم. روحشان قرین آرامش…
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
======================
به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد
منم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالد
منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمیافتد
ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمیافتد
به پای گلبنی جان دادهام اما نمیدانم
که میافتد به خاکم سایهٔ گل یا نمیافتد
رود هر ذرهٔ خاکم به دنبال پریرویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمیافتد
مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمیافتد
تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو برجان من تنها نمیافتد
نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمیافتد
چو من ز سوز غمت جان کس نمیسوزد
که عشق خرمن اهل هوس نمیسوزد
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمیسوزد
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟
تو را که دل به فغان جرس نمیسوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم به حال دل هیچکس نمیسوزد
به جز من و تو که در پای دوست سوختهایم
رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمیسوزد
===========================
زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند
شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند
خاکساران ترا خانه بود بر سر اشک
خس و خاشاک سراپرده به گرداب زنند
گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی
گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند
================================
لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد به یاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد به یاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن سای توام آمد به یاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد
از بربر صیدافکن آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه در پای توام آمد به یاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد به یاد
دوباره سلام خیلی خوشحالم که از شعرای همیشه ماندگار قرار داده اید و زنده یاد رهی و نیز اخوان و فروغ از منتخب های من همیشه بوده و خواهند بود . لطافت و ظرافت هنری
در آثارشان بقدری است که در زندگی نقش زیبائی را میگذارد.
برای گردآوری شما و زحمات تان متشکرم . تا فرصتی دیگر خدا بخواهد.
دوستدار شما ” سونات “
سلام، سپاس بیکران