پیر مردی عاشق بود که با همسر خود زندگی می کرد دست بر قضا این پیر زن شبا خورو پف می کرد وپیر مرد عاشق هیچ شب نمی خوابید تا همسرش راحت بخوابد ام پیر مرد حق داشت .روزی به همسر خود گفت که من تا حالا هیچ وقت چیزی به تو نگفتم اما من پیر هم به خواب نیاز دارم من خسته ام تو شبها خورو پف می کنی و من نمی توانم بخوابم ……پیر زن گفت :این ها دروغه اگه راست بود از اول به من می گفتی بعد این همه عشق که به پات ریختم حالا پشیمونی و بهونه می یاری پیر مرد عاشق برای ثابت کر دن حرفش شب وقتی زنش خوابید صداش رو ضبط کرد چه شبی بود پر از دعوا و…..صبح پیر مرد هر کاری کرد زنش بیدار شه اما نشد …..پیر زن مرد از اون به بعد پود که عاشق پیر ما شبا با صدای خوروپف زنش که ضبط کرده بود خوابش می برد و می گفت ای کاش نمی گفتم………