داستان کوتاه

 

میدانم چه انتظار بیهوده ایست از مرغ ماهی خوار که ماهیان قرمز کوچولو را دوست داشته باشد.

چه انتظار میرود از مرغ ماهیخواری که گرسنه وار برای شکار خود را به آبهای تاریک زیر یخها می زند، سردی عمیق و مرگ آور آب را باور کند.

چه انتظار میرود از مرغ ماهیخوار که بداند ضرب هزار هزار در دندانها و زالوهایی که پیشاپیش ضیافت پیروزیشان را درون ماهیچه های غولپیکر پیر جشن می گیرند و به ریش های نداشته ی کوسه ی سالخورده ی نیمخورده ی مرده میخندند.

و چه انتظار میرود از ماهیان قرمز کوچولویی که در تاریکی حتی از قرمزی خوشرنگ دم و پولکهای اجدادی روی تنشان هم نمیدانند، در این سردی و تاریکی گرگ و میش وار زیر آب، که سفیدی پرهای مرغ ماهی خوار بالای سرشان را از تخته ی آب و برف قطور بالای سرشان تمیز دهندو تکانی بخورند.

و میدانم که چه انتظار بیهوده ایست از ماهی ها که داستان خفگی زیر آب مرغ ماهیخوار را باور کنند.

ماهی های قرمز کوچولو تنها چابک و نفهمانه خود را به خواب عمیق میزنند و زیر چشمی شکار های مرغ ماهی خوار را تماشا می کنند و اگر خوشبختانه شکار نشدند در نهایت با تعجب خرامیدن آرام جسم سیاه مرغ مانندی را به عمق شهر زالوها تماشا می کنند و در آن هواخوری عصرگاهی زیر آب تنها چند ثانیه بعد ناآگاهان گناهانه تمام داستان را حاشا می کنند و داستان غم سنگین ماهی های مادر مرده ی دفن شده ی درون روده های مرغ ماهیخوار، تا ابد برایشان داستانی تعریف نشده است.