پدرم روزت مبارک

ای کوه استوار؛

آنگاه که طفلی ضعیف بودم دست مرا گرفتی و پا به پا بردی، هزار بار نشستم باز دل بستی، قدم هایم شمردی تا مرا راه رفتن آموختی

آنگاه که گفتن نمی دانستم واژه ها را  دانه دانه به شیرینی قند در دهانم نشاندی، مرا زبان آموختی. خدا می داند چقدر تکرار کردی تا من بیاموزم و بگویم “بابا”

آنگاه که همبازی نداشتم مرا بر شانه و پشتت نشاندی و اسب من شدی. آنقدر راه بردی تا زانوانت رنجه شد و از کمر افتادی اما خنده از لبانت نیفتاد

آنگاه که گرسنه بودم، لقمه ها را کوچک و بزرگ قطار وار کنج سفره نشاندی و آنگاه یک به یک هواپیمایشان کردی و تا دهانم پرواز دادی

آنگاه که مدرسه ای شدم تا پاسی از شب کاردستی های مدرسه ام را ساختی و صبح همه اش آماده بالای سرم بود

آنگاه که نوجوان بودم تعمیرکار دوچرخه ام شدی تا گاه و بیگاه بی مزد و منت رو به راهش کنی. همیشه در کمترین زمان ممکن، چراکه من هیچگاه صبور نبودم

آنگاه که بزرگ تر شدم پس انداز بازنشستگیت را صادقانه پیشکش کردی تا دانشگاه بروم و ازدواج کنم و تنهایت بگذارم

و امروز سال هاست تو را ندیده ام، حتی طنین صدایت را فراموش کرده ام…