یاد آنشب که ترا دیدم و گفت،
دل من با دلت افسانه عشق.
چشم من دید در آن چشم سیاه،
نگهی تشنه و دیوانه عشق.
یاد آن بوسه که هنگام وداع،
بر لبم شعله حسرت افروخت.
یاد آن خنده بیرنگ و خموش،
که سراپای وجودم را سوخت.
رفتی و در دل من ماند بجای،
عشقی آلوده به نومیدی و درد.
نگهی گمشده در پرده اشک،
حسرتی یخ زده در خنده سرد.
آه اگر باز بسویم آیی،
دیگر از کف ندهم آسانت.
ترسم این شعله سوزنده عشق،
آخر آتش فکند بر جانت.
فروغ فرخ زاد