رباعیات خیام

 

او بی شک، یکی از بزرگترین و شاید بزرگترین دانشمند و فیلسوف همه ی دوران است که تا کنون با بال اندیشه و تفکر، در جهان بی کران هستی، به پرواز برخاسته و به چگونگی زندگی و مرگ اندیشیده است، آنچنان که تفکر او مرز زمان و مکان را در می نوردد و انسان اندیشمند هر عصر و زمانه ای را به خود جلب میکند، و رمز حیات جاودانی او نیز همین است.

او با خود و جهان پیرامون خود صادق است. نمیخواهد از کسی دلربایی کند. نه در فکر فریب و نه در فکر فریقته ساختن کسی است. او می خواهد بیاندیشد و می اندیشد، و در این رهگذر پر از آشوب  جز اندیشیدن و دانستن، سودای دیگر در سر ندارد.

به انسان می نگرد و به خاک، می خواهد راز غوغای حیات انسان و جهان را در یابد و از حکمت آفرینش و راز خلقت آگاه شود.

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا / چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک / نقاش ازل بهر چه آراست مرا

 

برای درک مجهول، به هر گوشه سر می کشد و همه ی زیر و بم ها و پستی و بلندی های زندگی آدمی را موشکافانه و دقیق مورد مطالعه قرار می دهد. انسان برای چه آفریده شده است؟؟؟

شاد بودن و شادمانه زیستن، و در میان گلزارها و در کنار گلرخان و زیبا رویانی که جهان را چنین زیبا و دلفریب کرده اند، طربناک بودن، آری، بهار جوانی و عشق، او را سرمست می کند.

بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است / در صحن چمن روی دل افروز خوش است

از دی مه گذشت هر چه گویی خوش نیست / خوش باش و از دی مگو که امروز خوش است

 

دوران کودکی برای او جذابیتی ندارد، سخن از این دوره ی زندگی در آثار او بسیار نادر است. اما، جوانی و مستی و عشق و طرب، نخستین مسئله ی مهمی است که اندیشه ی خیام را به خود مشغول می کند. در جستجوی چه هستیم، همه ی آنچه را که می جوییم، نفس جوانی، خود، ما را با آن رهنماست.

می نوش که عمر جاودانی این است/ خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و باده و یاران سرمست/ خوش باش دمی که زندگانی این است

و مابقی هیچ !

آنچنان که حتی ارزش لحظه ای تامل و تفکر و تعمق نیز ندارد، در کنار می و معشوق و گل، هدف، که بهره بردن از حیات و شادمانه زیستن است مهیاست و هر اندیشه ی بیهوده و تلف کننده ی اوقاتیست که چون روند دیگر باز نمی آیند.

چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست/ چون هست به هر چه هست نقصان و شکست

انگار که هر چه هست در عالم نیست/ پندار که هر چه نیست در عالم هست

 

لیکن از کنار این هیچ بزرگ که همه ی عالم را از خود پر کرده است ناگهان، مرگ نقاب از رخ برمی دارد و بی وفایی دنیا، این هیچ بزرگ را از معنی و اعتبار تهی می سازد.

جامیست که عقل آفرین می زندش/ صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف/ می سازد و باز بر زمین می زندش

 

همه ی گل ها و عشق ها، همه ی جام ها و بوسه ها، فناپذیر و میرا هستند. مرگ در کنار همه ی ذرات جهان، به ویژه انسان، این معنی دهنده ی همه ی جام ها و عشق ها ایستاده است. به همه چیز و همه کس با چشمانی ناشناس خیره می نگرد. خوف انگیز و وحشت بار است، و حضور مداومش، جای آرمیدن را تلخ و ناگوار می کند.

گیاهان نیز می میرند، اما، امید حیاتی دوباره را در دل دارند، لیکن انسان بی آنکه هیچ امیدی به بازگشت داشته باشد، از جهان گل و شراب و عشق، خواهد رفت و در دل خاک تیره جاودانه خواهد خفت.

ای کاش که جای آرمیدن بودی/ یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پس صد هزار سال از دل خاک/ چون سبزه امید بردمیدن بودی

و چنین است که خیامی دیگر متولد می شود.

دیگر همه ی شیرینی ها به تلخی و همه ی شادی ها به غم آلوده است، غم و تلخی مرگ، این مشکل جاودانه بشر.

آری، همه خاک خواهیم شد، لاجرم شراب و یار که خود هدف بوده اند، تغییر ماهیت داده و وسیله ای برای فراموشی آن اندوه و تلخی جانکاه می شوند.

برخیز و بتا بیا ز بهر دل ما/حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم/ زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما

 

شادمانه زیستن، آن ناب بودن گذشته را از دست می دهد، شاد بودن برای شاد بودن که هدف زندگی جز این نیست اما ناگهان، اندوه مرگ و فنا و نیستی، بر همه چیز سایه می افکند. چاره چیست؟ چه می توان کرد؟ آری همچنان هیچ.

در جهان زیبای رعنای بی وفایی که در هر گوشه اش، گرگ مرگ در کمین ما نشسته است، همان جام باده و یار بهترین مونس ما تواند بود.

چون عهده نمی شود کسی فردا را/ حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه ک که ماه/ بسیار بتابد و نیابد ما را

 

خیام به خاطر نفرت بی حدی که از عفریت خونخوار مرگ دارد، به ویژه به واسطه ی عدم دانش او با این راز بزرگ آفرینش، که خیام، گیل و گمش وار در همه عمر خود جویای درک آن بود، می کوشد چنان زیست کند که هیچ شباهتی با مرگ نداشته باشد.

شادی و خوشی و می و معشوق را بر می گزیند و مگر نه اینکه مرگ جهان سکوت و خاموشی است؟! لاجرم، او حتی از خواب نیز می گذرد و شب زنده داری پیشه می کند. چرا که خواب مرگی کاذب است و شباهت و همسانی بسیار نزدیکی با مرگ دارد.

شور حیات و زندگی در او بسیار زیاد است، این است که جز می و معشوق هیچ نمی خواهد و چه بسا که همین شور زندگی است که او را در تمامی عمر در جستجوی راز مرگ به حرکت و تفکری سیری ناپذیر وا داشت.

در خواب بدم مرا خردمندی گفت/ کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چه کنی که با اجل همی باید جفت/ می خور که به زیر خاک می باید خفت

 

اما در کنار چنگال بران، هولناک و هراس آور مرگ، شادمانه زیستن کار آسانی نیست و چه بسیار که سخت دشوار می نماید.

ما خواهیم مرد، این پایان سرنوشت درد انگیز بشر است. کسی را از آن گریزی نیست و همه ی درها بسته است.

هنگام درک چنین موقعیتی، انسان که بر لبه ی تیغ مرگ نشسته است چه می تواند کرد؟ اندیشه به مرگ؟ نه! بلکه نیاندیشیدن و از تفکر به آن سر باز زدن، آخر از چنین تفکری چه سودی حاصل خواهد شد؟

غم فردا؟ ؟ فردایی که در آغوش مرگ باید خفت و بوسه بر لب مرگ باید داد؟ نه! باید به امروز اندیشید، به اکنون، بی تفکر به فردا، فردایی که گلرخان جای خود را به هفت هزار سالگان می دهند.

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم/ وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که این دیر فنا در گذریم/ با هفت هزار سالگان سر به سریم

 

لیکن مرگ، تفکر بر انگیز تر و خوفناک تر از آن است که بتوانی از ساحت جذبش بگریزی. به هر گوشه ای که بنگری، یادگاری و اثری از او می یابی. همه ی تاریخ خلقت از او پر است، آنچنان که اگر تو به او نیاندیشی او به تو می اندیشد. اگر تو به او نگاه نکنی، او به تو نگاه می کند و از خود یادگاری های بسیاری برای تفکر و تعمق، در همه ی ذرات خاک به جا نهاده است، کافیست خردمند باشی، بگذار نادانان هر گونه که می خواهند بگذرند و بگذرانند.

خاکی که به زیر پای هر نادانیست/ کف صنمی و چهره ی جانانیست

هر خشت که بر کنگره ی ایوانیست/ انگشت وزیر یا سر سلطانیست

 

ستم مرگ را چاره نیست، سبزه و یار را بقا و وفایی نیست و گوهر خرد تنها سرمایه گرانبهاییست که بشر با خود دارد. شاید بتوان در کنار اهل خرد، شادمانه زیست و از این طریق بهحل مجهولی دست یافت و رازی را کشف کرد و تولدی دیگر یافت.

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است/ رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو/ گردی و نسیمی و غباری و دمی است

 

اما از قیل و قال مدرسه و اهل خرد و دانش نیز طرفی بسته نمی شود چه می گویند و چه می شنوند؟ اهل تفکر و دانش و خردند، لیک خود را از همه سرگردان تر، که هر چه بیشتر می جوید کمتر می یابند.

اجرام که ساکنان این ایوانند/ اسباب تردد خردمندانند

هان تا سر رشته ی خرد گم نکنی/ که آنان که مدبر اند سرگردانند

 

آنان نیز چون دیگران، چندی به دنبال مراد خویش می دوند و حاصل و بهره شان جز هیچ نیست! و مرگ همچنان از پس پرده ی اسرار به ما می نگرد، به ما میراها. و چه بسا که پوزخندی هم بر لب دارد.

آنها که کهن شدند و اینها که نو اند/هر کس به مراد خویش تک تک بدوند

این کهنه جهان به کس نماند باقی/ رفتند و رویم و آیند و روند

 

و چنین است که جهان بر دل او سرد می شود. دیگر بار به جهان و انسان می نگرد. به همه ی حرکاتش دقیق می شود. چه می کند؟ و چه می گوید؟

آه، همه فقط خود را گول می زنند و سرگرم می سازند و دیگر هیچ!

هر یک چندی یکی برآید که منم/ با نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی/ ناگه اجل از کمین در آید که منم

 

اما حقیقت چیست؟ انسان برای چه آفریده شده است. خیام می خواهد بداند، اما نمی تواند، مجهولات بسیار است و سرگردانی انسان را پایانی نیست.

در دایره ای که آمد و رفتن ماست/ او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست/ کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

 

عدم توانایی درک مجهولات، دوح حساس خیام، این عاشق دانستن را سخت می آزارد. درهای دانستن و اندیشه و دانستن بسته است و برای اهل فضل، از این ناگوارتر چه می تواند بود، و لاجرم عجب نیست اگر پرخاشگری نیز می کند.

گر کار فلک به عدل سنجیده بدی/ احوال فلک جمله پسندیده بدی

ور عدل بدی به کارها در گردون/ کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی

 

خیام عاشق دانستن است، آیا باید برای او نامی یافت؟ که اهل خرد و تفکر را نامهاست، آنچنان که مرسوم همه ی ادوار بوده است و اکنون نیز هست و لاجرم او در چارچوبی محصور کرد؟ و با معیارهای مکتب و مشربی خاص در تفکر او به کنکاش پرداخت؟ خود می گوید: نه، او فقط می خواهد بداند در این غم آشیان دنیا کیست؟

دشمن به غلط گفت که من فلسفیم/ ایزد داند که آنچه او گفت نیم

لیکن چو در این غم آشیان آمده ام/ آخر کم از آنکه من بدانم که کیم

 

و اینگونه است که به خود باز می گردد، به وجود خویش، به انسان و بیش از پیش غور می کند و آیینه ای در برابر انسان میگذارد که خود اوست تا خود را بهتر ببیند و یهتر بشناسد. در خارج خبری نیست، هر چه هست همه در وجود خود ماست، اصل شادی و غم، ریشه داد  و ستم، مذلت پستی و شکوه کمال، و آیینه را اگر زنگار جهل نگرفته باشد خود جام جم است.

ماییم که اصل شادی و کان غمیم/ سرمایه ی دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم/ آیینه ی زنگ خورده و جام جمیم

 

این کشف او را به دنیای تازه ای رهنمون میسازد. سالها بحث و درس و فکر حاصلی بار آورده است. اینک دری از اسرار آفرینش در دست اوست و در جوارش خیل جاهلان، گفتن مشکل است و نگفتن مشکلتر، که خورشید را پنهان نتوان کرد.

خورشید به گل نهفت می نتوان/ و اسرار زمانه گفت می نتوانم

از بهر تفکرم برآورد خرد/ دری مه ز بیم سفت می نتوانم

 

از این پس خیام برای شناخت مجهولات کلیدی در دست دارد، آنکه همه چیز که در اطراف هست در او نیز هست.

انسان

همه ی مجهولات با شناخت او روشن خواهد شد، آری باید انسان را شناخت، این گوهر بی مانند دریای آفرینش را. اما چگونه؟

راه قلندری در پیش گرفت؟ خیام برای درک حقیقت و اسرار آفرینش همه کاری می کند و اینک قلندروار و مثل همیشه آزاده برای درک حقیقت حرکتی دریگر را آغاز می کند.

درک حقیقت در هایی انسان از قید خود است و تنها از این طریق است که می توان خود، انسان و جهان را شناخت و نقاب از رخسار حقیقت برداشت.

تا راه قلندری نپویی نشود/رخساره به خون دل نشویی نشود

سودا چه پزی تا که چو دل سوختگان/ آزاد تبرک خود نگویی نشود

 

دل از دنیا بر می گیرد، دل برگرفتنی قلندرانه و پر شکوه. چرا که عمر گرانبهاتر از آنست که در تحصیل بیهوده گذرد، باید دل آگاه بود و روشن، غیر از ملزومات زندگی ما بقی جهان حتی ارزش به رایگان گرفتن نیز ندارد، زیرا فقط وقت گیر است و جاهل کننده یا خادمی و مخدوم و عمر ادمی بهایش بسیار بیشتر از آن است که پست و فرومایه چون نادانان روزگار بگذرد.

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی/ معذوری اگر در طلبش می کوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار/ تا عمر گرانبها بدان نفروشی

 

و سیل رنج می آید، آن مشقت طاقت فرسایی که انسان را از خودی خود تهی میسازد و آماده و پذیرای سرشاری بسیار و صیقل قلب و روح می کند.

از رنج کشیدن آدمی حر گردد/ قطره چو کشد حبس صدف در گردد

گر مال نماند سر بماناد به جای/ پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

 

خیام با رنج آشناست، سالها در کنارش زیسته است که او اندیشمندی است بزرگ و راه خردمندان همیشه سخت و دشوار بوده است. رنج زیستن، رنج دانستن، رنج ندانستن، رنج زیستن و دانستن و ندانستن انسانی چون او، و بلا بسیار و بسیارتر می شود. چنان در چنبره ی بلا خود را گرفتار می کند و گرفتار می بیند که شکر خدا را به جای می آورد. باشد که از میان این چنبره ی رنج سررشته ی مجهولات به ویژه راز مرگ را به دست آورد و از اسرارش آگاه شود.

عمریست مرا تیره و کاریست نه راست/ محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست/ ما را ز کس دگر نمی باید خواست

 

خیام دیگر از تنگنای زندان وجود خسته و شکسته است بالی برای رهایی می خواهد.

حقیقت در آن سوی زندان هستی در جهان پر راز است و او جویای راهی به آن سو است، با آن جهان ناشناخته که مخزن همه ی اسرار عالم است.

بر شاخ امید اگر بری یافتمی/ هم رشته ی خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود/ ای کاش سوی عدم دری یافتمی

 

آیا دری باز می شود؟

آنچه مسلم است اندیشه ی او بعدی تازه یافته است. اگر روشنایی حقیقت نیست لااقل آگاهی بر تیرگی ی مجاز هست.

انسان با فانوس خیال و فکر و عقل خویش چگونه می تواند پرده اسرار جهان را کنار زند؟ سر منزل او فقط حیرانی و سرگردانی تواند بود و دیگر هیچ، ما نقش هایی حیران بیش نیستیم.

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم/ فانوس خیال از و مثالی دانیم

خورشید چراغدان و عالم فانوس/ ما چون صوریم که اندر او حیرانیم

 

اینک خیام پس از سالها ممارست در یافته است که از طریق تفکر و تعقل صرف، نمیتوان یه کشف حقایق عالم نایل شد. عقل انسان قاصر و حد و فکر و ادراکش بسیار کمتر از آن است که به اسرار عدم را یابد. لاجرم خیام میخواهد از قید عقل و قوانین خرد رها و آزاد شود تا در ورای حیطه ی عقل به حقیقت و به این معمای همه ی قرون و اعصار دست یابد.

برخیز و عزم باده ناب کنم/رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم

این عقل فضول پیشه را مشتی می/ بر روی زنم چنانکه در خواب کنم

 

خیام در هر راه و طریقی صدق همیشگی و پویایی بالنده خود را دارد. اهل سالوس و ریا نیست، تیز بین و باهوش است. گول ظاهر را نمی خورد و آزادگی اش همچنان چون خورشید رخشانست.

گر می نخوری طعنه مزن مستان را/ بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می نخوری/ صد لقمه خوری که می غلامست آن را

 

اما آیا خیام که بندهای بسیاری را گسسته و مشکلات بسیاری را حل کرده می تواند به ویژه به حل مشکل همیشگی اش، مرگ توفیق یابد. آه از این راز بزرگ، مرگ که حل شدنی نیست.

از جرم گل سیاه تا اوج زحل/ کردم همه مشکلات کلی را حل

بگشادم بند های مشکل به حیل/ هر بند گشاده شد به جز بند اجل

 

آری خیام می خواهد از راز مرگ آگاه شود و به اسرار جهان پس از مرگ دست یابد. لیکن در این رهگذر پر آشوب در می یابد که انسان مختار نیست. سرنوشت او از پیش تعیین شده است.

آنقدر می تواند بداند که از پیش معین و مقدر شده است و این تقدیر ازلی بر همه ی شئون زندگی انسان شمول دارد و بر آن حکم میراند. خیام در می یابد که مختار نیست تا به هر آنچه که می خواهد آگاه شود. حکمت ازلی چنین است. لاجرم چه بسیار کوشش ها و ممارست ها و رنج ها، بی نتیجه و انبوهی از اسرار همچنان نامعلوم و نامکشوفات خواهد ماند.

ما فقط اسیران سرنوشت هستیم و دیگر هیچ. از تفکر ما گره ای باز نخواهد شد و سینه ی اندوهگینمان گشاینده ی هیچ رازی نتواند بود. از تفکر و اندوه حاصلی به دست نمی آید و لاجرم خوش بودن تلخ ترین رنگ ها را به خود می گیرد.

خوش باش که پخته اند سودای تو دی/ فارغ شده اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که بی تقاضای دی/ دادند قرار کار فردای تو دی

 

خیام با تمام کوششی که برای درک حقیقت خصوصا راز مرگ می کند به قرارگاهی نمی رسد.

اعتقاد به جبر مطلق، مسائل دیگری را در فکر او پدیدار می کند، انسان که در دست پرقدرت تقدیر همچون کاهی در گذر بادها عاجز و درمانده است و هیچگونه اختیار و اراده ای برای هیچ امری ندارد پاسخ دهنده ی کدام سوال تواند بود؟

بر من قلم قضا چو بی من رانند/ پس نیک و بدش زمن چرا می دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو/ فردا به چه حجتم به داور خوانند

 

دیگر چنان در هم شکسته است که همه چیز جهان برایش غم افزا می شود از تفکر خسته و از زندگی دردآلود و سراسر رنج و نیز سرنوشت تلخ بشر به تنگ آمده است. سرنوشتی که کسی را به اسرار آن آگاهی نیست. بهره و نصیب بشر فقط رنج و محنت است و دیگر هیچ.

افلاک که جز غم نفزایند دگر/ ننهند به جا تا نربایند دگر

نا آمدگان اگر بدانند که ما/ از دهر چه می کشیم نایند دگر

 

همه ی آنچه که در باب اسرار جهان و آفرینش انسان گفته اند جز افسانه ای بیش نیست. خیام اعتقادش را به کشف اسرار جهان از دست می دهد. آری، همه چه فاضل و چه جاهل، در این شب تاریک سرگردانند.

آنانکه محیط فضل و آداب شدند/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون/ گفتند فسانه ای و در خواب شدند

 

این بی اعتقادی او را به ورطه ی هولناک و غریبی از خوف سوق می دهد، بی اعتقادی خاصی که حاصل نرسیدن به مقصد و مقصود آفرینش و حل مجهولات جهانست.

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین/ نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه یقین/ اندر دو جهان که را بود زهره ی این

 

برای رهایی از چنین ترسی چه می توان کرد؟ به جستوجوی راهی دیگر برخواست؟ نه، او اعتقادش را به همه راهها از دست داده است.  کشف حقیقت امکان پذیر نیست.

قومی متفکر اندر ره دین/ قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه بانگ آید روزی/ که ای بی خبران راه نه آن است و نه این

 

خیام جز می و مستی، راهی برای سامان بخشیدن به عشق عظیمش، عشق  عظیم و بزرگش به دانستن، نمی یابد، چرا که همه ی راهها مسدود است. نه چراغ یقینی روشن است و نه یقینی در دست. انسان چه هشیار و چه مست، در ناآگاهی و بی خبری خواهد مرد، پس انسان هشیار را داروی بی هوشی باید.

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست/ نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جامی می از کف دست/ در بیخبری مرد چه هشیار و چه مست

 

و او هشیار و آگاه است، پس مستی را انتخاب می کند، دیگر نمی خواهد به هیچ چیز و هیچ کس بیاندیشد، حتی به مرگ، حتی به خود، به دنیا، به آخرت، به خاک، به افلاک. نه، او بی هوشی و مستی و بیخبری را بر همه چیز ترجیح می دهد.

من بی می ناب زیستن نتوانم/ بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده ی آن دمم که ساقی گوید/ یک جام دگر بگیر و من نتوانم

 

خیامی که زمانی از شب زنده داری ها سخن می گفت و از خواب، این همزاد اجل می گریخت، اینک به خواب و مستی و بی هوشی پناه می برد و چاره و دارویی بهتر از آن برای درمان دردها و زخم های روان خود نمی شناسد.

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد/ یا در پی نیستی و هستی گذرد

می نوش که عمری که اجل در پی اوست/ آن به که به خواب یا به مستی گذرد

 

اما حتی در مستی و بی خبری نیز خبرها هست. او از همه ی خبرها گریزان و بی زار است، راز اصلی یعنی مرگ، همچنان در پس پرده های ابهام پنهان و ناشناخته مانده است.

در کنارش هنوز شور زندگی نیز بسیار هست. لیکن چه فایده؟ پنجه ی پرقدرت تقدیر هرگونه اختیاری را از انسان سلب می کند. خیام در این مرحله از حیات، اگر می توانست چه می کرد؟

گر آمدنم به خود بدی، نامدمی/ ور نیز شدن به من بدی کی شدمی

به زان نبدی که اندرین دیر خراب/ نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی

روح بی قرار و پویای او مجروح و زخمی است. عشق بزرگ او به دانستن و اندیشیدن و حل مجهولات، اینک او را به جهان وسیع و پهناور و شگفت آور ندانستن رسانده است، ندانستنی که حاصل یک عمر تفکر انسانی بزرگ و اندیشمند است.

هرگز دل من ز علم محروم نشد/ کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز/ معلومم شد که هیچ معلوم نشد

 

رباعیات خیام

******

حکیم ابوالفتح غیاث الدین عمر بن ابراهیم خیام یا خیامی در بین سال های ۴۱۷ تا ۴۴۰ هجری قمری در نیشابور تولد یافت و در حدود سال ۵۱۷ هجری قمری دار فانی را وداع گفت و به جهان باقی شتافت. شرح زندگی خیام در تذکره ها و آثار محققان به طور کامل و نیز مفصل موجود است و به ویژه معاثرین در این باب سخن بسیار گفته اند.شرح زندگی او، غالبا با اظهار نظر در مورد افکار این شاعر و متفکر بزرگ همراه است که نقد و تحلیل آنها بسیار فراتر از این مبحث است. و به صلاح است که از آن بگذریم.

حکیم عمر خیام، یکی از نوادر دوران بوده  که علاوه بر تسلط به فن شعر و شاعری، به کلیه علوم زمان خود احاطه داشته است، و عمده ی احترام او در نزد معاصرانش نیز به همین جهت بوده است.

خیام در علوم حکمت و ریاضیات و نجوم در زمان خود کم نظیر و حتی بی نظیر بوده، و در این زمینه ها آثار بسیاری تالیف کرده و با مساعدت دیگر دانشمندان عصر خود تقویم یا تاریخ جلالی را کامل کرده که بهترین تقویم برای سال شمسی است.

خیام مورد توجه خاص سلطان سنجر سلجوقی بوده، و از دوران کودکی با خواجه نظام المک و حسن صباح دوستی بسیار نزدیک داشته است. علاوه بر دیوان رباعیات، از او آثار علمی و ادبی دیگری باقی مانده است که اجمالا ذکر می شود.

۱- رساله ی فی براهین الجبر و المقاله- به زبان عربی در ریاضیات

۲- رساله کون و تکلیف- به زبان عربی درباره حکمت خالق در خلق عالم و حکمت تکلیف

۳- رساله در شرح مشکلات مصادرات اقلیدس

۴- رساله میزان الحکمه در- در علم شیمی

۵- رساله ضیاء العقلی- به زبان عربی در باره ی علم کل

۶- رساله در صورت تضاد- به زبان عربی درباره سه مسئله از حکمت

۷- رساله روضه القلوب- در باب کلیات وجود

۸- ترجمه خطبه ابن سینا- ترجمه از عربی به فارسی

۹- رساله در صحت طرق هندی برای استخراج جذر و کعب

۱۰- مشکلات الحساب

۱۱- رساله در طبیعیات

۱۲- رساله زیح ملک شاهی

۱۳- رساله نظام الملک در باره حکومت و سیاست

۱۴- رساله لوازم الامکنه

۱۵- نوروز نامه- کتابی درباره آداب و رسوم عید نوروز

۱۶- اشعار عربی

لیکن عمده شهرت خیام در ادوار دیگر به سبب اشعار عمیق اوست که در غایت ایجاز و در قالب رباعی سروده شده است.

رباعیات خیام، تاکنون بیش از هر شاعری به زبان های مختلف دنیا ترجمه شده و یا محققان و شعر شناسان درباره ی شعرهای او نقد نقد نوشته و یا به تحلیل افکار او پرداخته اند و در این باب نظریات متناقض بسیاری ابراز کرده اند، تعداد این نوشته ها را بالغ بر هزار و پانصد رساله شمرده اند که به زبان های گوناگون تالیف و به چاپ رسیده است.

ترجمه شعرهای او به زبان های انگلیسی، فرانسه، آلمانی، روسی، ایتالیایی، عربی، اسپانیولی، لهستانی، مجارستانی، یونانی، ترکی، سوئدی، اردو، دانمارکی و ارمنی یه طبع رسیده، از جمله فقط ترجمه انگلیسی فیتزجرالد تا سال ۱۹۲۵ قریب به صد و چهل مرتبه چاپ شده است.

 

«در مطلب حاضر قصد ما شناخت خیام است، آنچنان که بوده. لاجرم نگارنده از هر گونه اظهار شخصی و یا رد و قبول افکار او خود را کنار کشیده و تنها پژوهشگریست که می خواهد با شرح افکار خیام بر اساس ادوار گوناگون زندگی شاعر به شناخت هر چه بیشتر او کمک کرده باشد.

بر اساس این پژوهش، رباعیات او با توجه به روح شعرها و نیز معانی آنها، بی هیچ گونه سرفصل یا عنوان و نامی، تنظیم شده. این تنظیم نه برحسب موضوع و یا هیچ چیز دیگری، بلکه فقط با در نظر گرفتن سیر اندیشه ی خیام انجام پذیرفته و از نسخه ی مرحوم محمدعلی فروغی، به عنوان ماخذ رباعیات استفاده شده است.»