نیست دل آن دل که در او داغ نیست / لاله بی داغ در این باغ نیست
آنچه در ادامه خواهد خواند، زیبا شعری است از علامه طباطبایی با نام «خاک دل».
خاک دل آن روز که می بیختند *** شبنمی از عشق در او ریختند
دل که به این قطره غم اندود شد *** بود کبابی که نمک سود شد
دیده عاشق که دهد خون ناب *** هست همان خون که چکد از کباب
بی اثر مهر چه آب و چه گل *** بی نمک عشق چه سنگ و چه دل
نازکی دل سبب قرب توست *** چون شکند کار تو گردد درست
دل که زعشق آتش سودا در اوست *** قطره خون است که دریا در اوست
سبحه شماران ثریا گسل *** مهره گل را نشمارند دل
ناله ز بیگاه نباشد پسند *** چند دل و دل که نه ای سودمند
به که نه مشغول به این دل شوی *** کش ببرد ناله که غافل شوی
نیست دل آن دل که در او داغ نیست *** لاله بی داغ در این باغ نیست
آهن و سنگی که شراریش هست *** بهتر از آن دل که نه یاریش هست
بس که نظاره شهی دیده باز *** سهل مبین در مژه های دراز
کاین مژه در سینه چو کاوش کند *** خون دل از دیده تراوش کند
یا منگر سوی بتان تیز تیز *** یا قدم دل بکش از رستخیز
روی بتان گرچه سراسر خوش است *** کشته آنیم که عاشق کش است
هر بت رعنا که جفا پیش تر *** میل دل ما سوی او بیشتر
یار گرفتم که به خوبی پری است *** سوختن او زنمک دلبری است
شوری و تلخی غرض است از شراب *** ورنه به شیرینی از او بهتر از آب
لاله رخان گرچه که داغ دلند *** روشنی و چشم و چراغ دلند
مهر و جفاکاریشان دلفروز *** دیدن و نادیدنشان سینه سوز
حسن، چه دل بود که به دادش نداد *** عشق، چه تقوا که به یادش نداد
دامن از اندیشه باطل بکش *** دست، از آلودگی دل بکش
قدر خود آنان که قوی یافتند *** از قدم پاکروی یافتند
کار چنان کن که در این تیره خاک *** دامن عصمت نکنی چاک چاک
عشق بلند آمد و دلبر غیور *** در ادب آویز رها کن غرور
چرخ بدین سلسله پا در گل است *** عقل بدین مرحله لایعقل است
جان و جسد سوخته این مرهمند *** مُلک و مَلک سوخته این غمند
شعر زیبایی بود
نازکی دل سبب قرب توست *** چون شکند کار تو گردد درست