دیوژن یا دیوجانس (او را دیوگنس نیز خوانده اند) در سینوپ در آسیای صغیر زاده شد. پدر او یک صراف بود. گفته می شود که او و پدرش در سینوپ محکوم می شوند که در اثر این محکومیت، دیوجانس به شکل فرار یا تبعید به آتن می آید. او در آتن با فلسفه کلبی و آنتیستنس آشنا می شود. آنتیستنس در ابتدا او را به شاگردی نمی پذیرد و حتی برای دور کردنش او را باچوب می زند . دیوجانس به آرامی این عمل را تحمل می کند ومی گوید آنتیستنس مرا بزن ولی تا زمانی که تو حرفهایی داری که ارزش شنیدن دارند تو هرگز چوبی پیدا نخواهی کرد که به اندازه کافی برای زدن من محکم باشد که بتواند مرا از اینجا دور سازد . فیلسوف از این جواب خشنود گردید و دیوجانس را در جمع شاگردانش پذیرفت.
دیوجنس کاملا اصول فلسفه و منش استاد خود را پذیرفت و مانند او هر گونه جاه طلبی را برای ثروت و افتخار و قدرت طرد می کرد و حقیر می شمرد. وی از مبلغین ساده‌زیستی بود. بطوریکه گفته می‌شود، سرمایه او یک عصا، یک بالاپوش و یک کاسه بوده‌است.

تابلوی دیوژن، نقاشی از جان ویلیام واترهاوس

تابلوی دیوژن، نقاشی از جان ویلیام واترهاوس (برگرفته از ویکی پدیا فارسی)

فیلسوف یونانی که پابرهنه و ملبس به ردایی – که از زندگی دنیایی تنها دارایی‌اش بود – زندگی ساده‌ای را می‌جست و چنان بی‌قید و نسبت به تعلقات دنیوی بی‌تفاوت بود که آزادانه، در بشکه‌ای می‌زیست. او که مادیات برایش بی‌ارزش بود؛ تنها برای معاش خود در قبال پند و اندرز حکمت‌آمیزی که به مردم می‌داد به قرص نانی بسنده می‌کرد. از این رو او را فیلسوف گدا نیز می‌گویند. دیوژن دارای طنزی گزنده و بی‌اعتنا به مقام‌های دنیوی و افتخارات زمانه بود چنانچه زمانی که اسکندر مقدونی که به دیدار دیوژن رفته بود؛ از او پرسید که آیا نیاز به چیزی داری؟ دیوژن در پاسخ گفت: «بلی، خواهش می‌کنم از جلوی آفتاب من کنار برو». اسکندر به همراهانش که از خشم می خواستند دیوژن را مورد آزار قرار دهند، گفت: «اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم»
دیوجنس در پیری قصد عزیمت به جزیره ایجینیا در غرب آتن را کرد. در این سفر توسط دزدان دریایی اسیرشد. او در جزیره کرت در جنوب یونان به عنوان برده فروخته شد. زمانی که دلال حراجی بازار برده از او پرسید چکاری می تواند انجام دهد او جواب داد که می توانم حکمرانی کنم مرا به کسی بفروش که به مدیر نیاز دارد . زنیدیس، متمول کرتی با مشاهده این او را خرید. با ورود آنها به شهر کورینس زنیدس آزادی او را بخشید وآموزش فرزندان و امور منزلش را به او سپرد. دیوجنس نیز با وفاداری و صداقت کامل این مسئولیت را به انجام داد.

روزى یک بچه را مشاهده کرد که با کف دستش آب از جوى برداشته و میخورد، دیوجانس کاسه سفالین خود را دور انداخت و گفت: واى بر تو که در این مدت به اندازه یک بچه عقل نداشته ، و خود را نیازمند به آن نموده بودى.

دیوژن را گفتند: دنیا کی خوش می‌شود. گفت: آنگاه که پادشاهانش فلسفه بخوانند و یا فیلسوفانش پادشاه شوند.

دیوژن گزمه ای دید که دزدی را می زند. گفت: بنگرید که دزد آشکارا دزد پنهان را می زند.

گویند او در شهر می‌گشته و طلب انسان می‌کرده‌است. مولوی هم در بیت مشهور خویش وصف حال او را کرده‌است (منظور از شیخ در بیت زیر دیوژن است):

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر     ***     کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست