خسروپرویز، از خدای خدایان بودن تا محاکمه و قتل بدست فرزند
خسروپرویز یکی از مقتدرترین پادشاهان تاریخ ایران و جهان و از هوس بازترین آن ها به شمار می رود. وی به کمک ارتش روم تخت و تاج پدری را از بهرام چوبین باز پس گرفت و پس از آن به مدت ۲۷ سال با روم جنگید. وسعت تصرفات امپراتوری ایران در دوران او به عظمت ایران هخامنشی رسید. گوشه ای از فتوحات وی را در زیر می خوانید.
در سال ۶۱۴ میلادی سپاه ایران عازم اورشلیم شدند و توانستند بیت المقدس را تسخیر کنند. کلیساها و معابد شهر، از جمله مزار مقدس عیسی مسیح با خاک یکسان شد و قطعهای از صلیبی که گفته میشود مسیح با آن به صلیب کشیدهشده و بنام صلیب راستین شناخته میشود، همچون غنیمتی فوقالعاده گرانبها به تیسفون فرستادهشد. خسرو به این فتوحات خود اکتفا نکرده، شهربراز را که یکی از سرداران نامی ایران بود با قشونی بطرف مصر فرستاد و او از کویری که مابین شامات و مصر حائل است گذشته وارد مصر شد و در سال ۶۱۶ میلادی اسکندریه را که شهری نامی و تجارتی بود، گرفت. این فتح سردار ایران، اثر بزرگی در عالم آن روزی کرد زیرا مدت نه قرن بود که مملکت مصر از تصرف ایران خارج شده و شاهان ساسانی همواره در این صدد بودند که حدود ایران را بحدود زمان هخامنشی برسانند. از طرف دیگر در سال ۶۱۷ میلادی، شاهین سردار نامی دیگر ایران از کاپادوکیه گذشته ممالک آسیای صغیر را یک بیک گرفت و به کالسدون (کوی قاضیکوی در استانبول امروزی) نزدیکی قسطنطنیه رسید. هراکلیوس در این زمان با سردار ایرانی ملاقاتی کرده، سفیری نزد خسرو پرویز برای مذاکرات صلح فرستاده شد ولی مذاکرات بجایی نرسید. خسرو نه تنها برای مذاکرات صلح حاضر نشد بلکه سفیر را در حبس انداخته، تهدید به قتل کرد. پس از آن کالسدون بزودی توسط قشون ایران تسخیر شد و ایران تقریباً به حدود زمان هخامنشی رسید.
اما چرخ روزگار تا به آخر بر وفق مراد او نگشت. ناکامی های بسیاری از آن پس برای ایرانیان اتفاق افتاد و فتوحات بدست آمده به همان ترتیب از دست رفت. نفوذ زن مسیحی خسرو، شیرین بقدری بود که شاه بالاخره در صدد درآمد، به جای پسر بزرگ خویش شیرویه، معروف به قباد دوم که از مریم دختر موریکیوس امپراتور سابق بیزانس داشت، مردانشاه (پسر شیرین) را که کودکی خردسال بیش نبود، به ولیعهدی انتخاب کند. مسئلهٔ انتخاب ولیعهد، دراین هنگام که پادشاه ضعیف و بیمار بود، نمیتوانست با مداخلهٔ بزرگان و نجبا برخورد نکند. ناخرسندی نجبا از انتخاب مردانشاه با سعی شیرویه جهت نیل به حق خویش، خسرو را مواجه با یک توطئه خونین خانوادگی ساخت. در روز ۲۴ فوریهٔ (پنجم اسفند) سال ۶۲۸ میلادی، خسرو پرویز، از سلطنت خلع شده و محبوس گردید. خسرو قبل از مرگ جواب قسمتی از اتهامات خود را داد. محاکمه و دفاعیات خسرو پرویز در تاریخ طبری و تاریخ بلعمی و شاهنامه ثبت شدهاست. شیرویه پسر خسرو پرویز در قتل پدر تردید داشت ولی بزرگان او را در این دو کار مخیر کردند که یا پدر را بکشد یا از تاج و تخت بگذرد. شیرویه در صدد دفع الوقت بر آمد و پرسشنامهای ترتیب داد.
شیرویه بزرگ دبیران را خواست و گفت پیام من را به خسرو بده و بگو که این بلا که به تو رسید، نه از طرف من و نه از طرف کس دیگری بود بلکه گناهانی که کردی، سبب شد، خدای تعالی شوکت و ملک را از تو بگیرد.
نخست، آنکه پدرت هرمز چهارم را کور کردی و کشتی.
دوم، فرزندان پسرت را در خانه زندانی کردی و اجازه ندادی که با کسی وصلت کنند و نسلی بر جای بگذارند و آنچه خدای تعالی بر خلق حلال کرده است، بر ما حرام کردی.
سوم، بیست هزار مرد سپاهی زندانی را به بهانهٔ شکست در برابر سپاه روم و شکست در جنگ ذوقار کشتی. اگر خدای تعالی تو را نصرت نداد، ایشان را چه گناهی بود.
چهارم، هرکس که مایل بودی و زندانی بود، هر شبی پنج یا شش نفر به کشتن دادی. خزانهٔ خود را از زر و سیم پر کردی و چنان از جواهرات انباشتی که هیچکس حد و حساب آن را نمیدانست.
پنجم، چندین هزار زن آزاد را در حرمسرای خود زندانی کردی و مانع شدی، آنها ازدواج کنند و خود با شیرین مشغول شدی و به آنها نرسیدی.
ششم، مردی ظالم را بر رعیت گماشتی و بزور از مردم مالیات گرفتی.
هفتم، پادشاه روم موریکیوس، با تو چنان مهربانی کرد که دخترش را بعقد تو درآورد و با تو سپاه و پسرش را همراه کرد تا تو توانستی حقت را از بهرام چوبین بگیری. تو حق نعمت را ندانستی و چون به روم غلبه کردی، چلیپا (صلیب راستین) را غنیمت گرفته، از تو باز خواستند باز نفرستادی و حق نعمت او نشناختی .
هشتم، پسر شهریار، یزدجرد (یزدگرد سوم)، را میخواستی بکشی و بخاطر وساطت شیرین از کشتن او صرفنظر کردی.
نهم،ِ نعمان بن منذر را بیاوردی و بیگناه بکشتی. با اینکه جدان و پدران ما نعمان را حق می شناختند، از بهر اینکه دختر بتو نداد و دروغزنیهای دبیری، حق او نشناختی. مردانشاه امیر بابل بخواستی و بیگناه دست او را ببریدی تا او نیز مرگ خویش خواهان شد و کشته شد.
بخاطر کارهای بیحسابی که در عالم کردی، ملک بر تو شوریده است و امروز به من میگویند، اگر تو او را نکشی ما اول تو را میکشیم و سپس پدرت را. اگر حجت و دفاعی داری بگو، تا من به ایشان بگویم تا از کشتن برهی. فرستاده نزد خسرو پرویز رفت و پیغام شیرویه را به او داد.
خسروپرویز به اتهامات اینگونه پاسخ داد:
نخست، آنکه داستان من و پدرم (هرمز چهارم) چنین نیست که تو گفتی. تو هنوز بدنیا نیامدهبودی که میان من و پدرم جدایی افتاد، من هنوز به روم نرفته بودم و مادر تو مریم را بزنی نگرفتهبودم. بهرام چوبین نزد پدرم به من تهمت زد و من از پدر گریختم و به آذربایجان رفتم و در آنجا به عبادت خدا مشغول شدم و من در تیسفون غایب بودم که پدرم را کور کردند و چون برگشتم، سلامتی و توان از پدرم رفته بود، اگر چنین نبود من هرگز بجای او نمینشستم. در روم بودم که دائی من بندوی به تیسفون برگشت و پدرم را بدون نظر و اجازهٔ من بکشت. بعد از اینکه قدرت یافتم، من بندوی را بخاطر قتل پدرم کشتم.
دوم، من تو و برادرانت را در خانه نگهداشتم تا ادب آموزید و در کار ادارهٔ کشور شایسته شوید. بر شما ادب لازم بود نه لهو و لهب. بر شما اجری تمام داشتم. هر چه که برای شما از خوردنی و پوشیدنی و لوازم شایسته بود، فراهم کردم. اگر اجازهٔ ازدواج و فرزند داشتن را ندادم، بخاطر این بود که منجمان گفته بودند، از اهل بیت تو و فرزندان تو فرزندی آید که ملک عجم، به دست او نابود خواهد شد. من خواستم تا من زنده باشم، این نسل نیاید. منجمان دربار مولود ترا گفته بودند و خط منجمان هنوز در نزد من است و پیش شیرین نهادهام. اگر خود خواهی ببینی، از شیرین این خط را بخواه. بر من چنان واجب کردند که ترا باید بکشم و نوشتهبودند که تو شاهی از من بستانی ولی من تو را نکشتم، از بهر مهر فرزندی. دیگر آنکه دانستم که قضای خدای تعالی را کس نتواند گردانیدن و بخاطر شفقت پدری از رسیدن ملک به تو دریغ نکردم.
سوم، بیست هزار مرد سپاهیای که کشتم، بخاطر این بود که سی سال به ایشان اجری و طعام دادهبودم تا روزی با دشمن من جنگ کنند، چنان که به ایشان احتیاج من افتاد، از محل جنگ فرار کردند و حقوق من را نشناختند. خون ایشان بحکم سیاست حلال باشد.
چهارم، من کسی را در زندان نکشتم مگر اینکه کشتن بر او واجب بود. تو نخست قصهٔ گناهان ایشان را بخوان تا بدانی لایق کشتن بودهاند یا نه. آنچه گفتی که مال بسیار اندوختهام، بدان که هیچ ملک را بیسپاه نمیتوان داشت و سپاه بدون مال نتوان داشت و توانگری سپاه، سبب عزت ملک بود و توانگری ملک، قوت دل سپاه بود و قوت سپاه، سبب آبادانی ملک و ملکان دیگر از وی ترسند و به پادشاهی او نتوانند آمد و چنین شاهی هر چه خواست میتواند بکند. ملک درویش را هیچ مقداری نباشد.
پنجم، آنچه از بهر زنان گفتی که لذت مردان از ایشان بازداشتم. بدان که من به ایشان نعمت و کامرانی و مال بسیار بخشیدم که ایشان هیچ مرد دیگری را بر من ترجیح ندهند و هر سال به شیرین گفتم همه را گرد آورده و هر کس که میخواهد به شوهر رود را جهاز داده، از حرمسرای من خارج شود. اگر امروز من هلاک شوم و ایشان شوهر کنند، بخاطر زیادی نعمتی که من به ایشان دادم، باز زندگیای که با من داشتند را بیشتر دوست دارند.
ششم، خراج و مالیات امری واجب است. این نه بدعت است که من آوردهام. این خراج را انوشیروان شاه دادگر، بنیان نهاد که شاه را از خراج چاره نیست. کسی که مالیات نمیدهد، برای خود جمع میکند و بر پادشاه حق است که جان او بستاند چون ویرانی بیتالمال خواستهٔ او بودهاست. من دو روز در ماه، به داد و شکایات مردم میرسیدم. هر کس که پیش من نیامد و داد نخواست، او خود بر خویشتن ستم کرد، نه من بر وی.
هفتم، آنچه گفتی حق پادشاه روم، موریکیوس نشناختم. اگر مرا سپاه داد و با من پسر فرستاد و دخترش مریم را بمن داد، چنانکه بهرام چوبین هزیمت کرد و من به شاهی برگشتم، چندان مال و نعمت به شاه روم دادم که هرگز چشم وی ندیده بود و نه بدان اندیشیدهبود و به پسرش چنان مال دادم که متحیر بماند. چلیپا (صلیب راستین) را از آن جهت، به غنیمت گرفتم که نشان چیرگی من، بر آنها باشد و ایشان ذلیل و مقهور باشند. تو نیز این غنیمت را به آنها، باز پس نده چون نشان چیرگی آنها، بر مملکت تو خواهدشد.
هشتم، در مورد قصد کشتن پسر شهریار، یزدجرد،(یزدگرد سوم) همانطور که گفتم منجمان به من گفته بودند که از فرزندان تو فرزندی آید که ملک عجم را نابود کند و به دست عربان اندازد. علامتی گفته بودند که این علامت را در بدن یزدگرد بدیدم و واجب شد که او را بکشم که شومتر از این فرزند که ملک چندین سالهٔ پدر، از دست او برود، هرگز بر روی زمین زائیده نشدهاست.
نهم، من نعمان بن منذر را نه بخاطر زن ندادنش به من کشتم نه بخاطر دروغهای دبیر. آن وقت که از دست بهرام چوبین بگریختم و به روم رفتم، راهبی را دیدم که گفت این ملک از خاندان ما برود و بدست مردی بزرگ از عرب بیفتد و نگفت که آن مرد کیست و من چون در بین اعراب از نعمان بن منذر کسی بلند پایهتر نمیشناختم، بدلم آمد که این عرب او بود و بهانه جستم و او را جهت نجات کشور کشتم تا ملک را برای خاندان و اهل بیت خویش حفظ کرده باشم.
من این همه که کردم، به حجت کردم. اکنون میدانم که کار من بکرانه رسیده است و روزگار من تباه شده، ولیکن خواستم ترا آگاه کنم که من را بیهوده ملامت نکنی. مرا بر تو دل همی سوزد که چون تو مرا بکشی، از ملک من نخوری، که همهٔ خلق جهان و همهٔ دینها متفقاند که هر کس پدر بکشد، میراث پدر بر وی حرام شود و اگر بگیرد، از آن برنخورد.
فرستاده برگشت و دفاعیات خسرو را به شیرویه گفت. شیرویه بگریست و از کشتن پدر در رنج شد به بزرگان گفت که هر چه ما پنداشتیم که او خطا کرده است، همه را دلیل و حجت آورده، ریختن خون او حلال نیست. سپاهیان گفتند، یک کشور نمی تواند دو پادشاه داشته باشد. میان رعیت اکثریت با کسانی است که پدرت را میخواهند اگر تو او را نکشی، ما او را پادشاه کنیم و پادشاهی بدو باز دهیم، از بهر آنکه مردمان از تو فرمان نبرند و حیلت انگیزند و نخواهند گذاشت که تو پادشاهی کنی و چون پادشاهی به او بازدهند، تو دانی که او در کشتن تو با کسی مشورت نکند و نگذارد که بر تو یک روز بگذرد تا ترا نکشد.
شیرویه دستور هلاک خسرو را داد و مهرهرمزد پسر مردانشاه، کار او را آخر کرد و پیش شیرویه آمد و گفت کشتمش. شیرویه گریستن گرفت و آن روز تا شب میگریست.