شعری بسیار زیبا از شیخ اجل، استاد سخن سعدی بزرگ…

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فِراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد؟
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه‌ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که بَرکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

دختر تنها

نازنینا! مکن آن جور که کافر نکند
ور جَهودی بِکُنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زِرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو، کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا! نامتناسب حَیَوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست