اشتراک مطالعه در موبایل حالت مطالعه حکایتی از گلستان ۴ ادبی، عاشقانه ارسال شده در ۲۵ آبان ۱۳۹۰ مهدی نوشته است منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت تو بر اوج فلک چه دانى چیست/که ندانى که در سرایت کیست کد را با گوشی هوشمندتان اسکن کنید